امشب آبجی کوچیکه را برداشتم بردم بیرون . وخوب یک ساندویچ بزرگ هم خوردم ، خدا خوابهای امشبم را بخیر بگذرونه
وقتی ناراحتم ، پرخور میشم شدید ! و این یعنی الان هرچی کم کرده بودم ، برگشت سرجاش بعلاوه یک چیزی اضافه تر!بخواهرم میگم من نصف خاطراتم برمیگرده به فست فودها و کافی شاپ های مختلفچندتاش که شاید تکراری باشه و امشب با خواهرم میگفتیم اینه:!
من برای امتحان دانشگاه آزاد تصمیم گرفتم برم شهر اراک امتحان بدم ! با مامان رفتیم و وقتی رسیدیم حدود دوازده شب بود ! اول محل اسکانی که داشنگاه آزاد درنظر گرفته بود رفتیم که یک مسجد توی حاشیه شهر بود! خوب یک آشپزخونه هم داشت مسجد که بخاطر اینکه حاجی داشتن ، شامشون تموم شده بود ! مجبور شدیم سوار یک پیکان جوانان بشیم و یک مسافتی را بریم تا دم یک رستوران نگه داشت که اینجا شام داره و...ما که پیاده شدیم ، از آقایون کراواتی که هاج و واج که ما را نگاه میکردن فهمیدیم عروسیه و موقع شام ! از اونا اصرار که بیایید و مهمان ما باشید و شام عروسی بخورید. ازما که نه خوشبخت بشن ! اینقدر رفتیم که درست زمانی که داشتیم پشیمون میشدیم و دنبال ماشینی برای برگشت بودیم یک مغازه ساندویچی فسقلی پیدا کردیم ! رفتیم توش و سفارش دوتا ساندویچ بندری دادیم ! که چشمتون بد نبینه ، درست بدون اغراق 45 دقیقه با اون اصول بهداشتی که هربار دستهاش را بشوره و با دستمال کاغذی پاک کنه ، ما منتظر دوتا ساندویچ بندری بودیم تا گذاشت جلومون و گفت بازم میخواهید درست کنم ! من و مامان هماهنگ گفتیم نه دیگه مرسی
شبش هم که من با اون ساندویچ تا صبح خوابم نمیبرد ! یکساعت به اذان خوابیدم که درست وقت اذان ، حس میکردم زنی با تمام وجود جیغ میکشه ! با سرعت از جا پردیم و تا ده مین اصلا اطرافم را تشخیص نمیدادم تا یادم اومد کجام و این صدای اذان صبحه!
------------------------------
بار دوم باز توی اراک اینبار مهمان شام فارغ التحصیلی خواهرم بودم ! خواهرم و رفیقش گفتن شام نخور که یکجا ببریمت یک کاسه بزرگ بستنی بخوری و خوب چیزی که برام تصویرکردن، یک کاسه آبگوشت خوری بستنی بود . منم که عشق بستنی ، لب به شام نزدم و با چه زوری بردمشون از در بیرون که شمام نخورید و بریم بستنی بخوریم! یعنی لحظه ای که اون کاسه ماست خوری بستنی را جلوی من گذاشتن ، قیافه من دیدن داشت و اون دوتا همچنیان با هیجا ن میگفتن میبینی چه بزرگه ! واقعا میخواستم یکی یکدونه بکوبونم تو سر جفتشون که نزاشتن شامم را بخورم و البت دوتا کاسه بستنی خوردم تا دفعه دیگه تصورات سوسولانشون را برای من الکی بزرگنمایانه به رخ نکشن
------------------------------------------
بار سوم هم موقع کارهای فارغ التحصیلیش بود که من را با یک پفک بزرگ گذاشت توی حیاط دانشگاه و رفت دنبال کارهاش ! خوب فکر کنم بدونید که من چی بودم وسط اون دانشگاه ، درحالی که خیلی ریلکس یک بسته پفک بزرگ را میخوردم
بعدشم بردم یک ساندویچ چرک ! که جلوش هرچی کامیون و وانت بود پارک کرده بود ! ساندویچ اولی را خورده و نخورده گفتم دومی را بگیر ! دومی را که آقاهه آورد ، دید ما دونفریم و یک ساندویچ! نیشش را شل کرده و میگه میخواهید چاقو بیارم نصفش کنم ! منم شیک و مجلسی ازش گرفتم و گفتم نه این برای منه ! مرسی
------------------------
و مورد آخر همه خواهرا با هم رفتیم کافی شاپ ! اونا بستنی سفارش دادن و منم چیپس و پنیر ! من همه بستنی اونا را خوردم و اونا نصف چیپس و پنیرم را!تازه تا بیرون اومدیم ، اون فست فودی اونطرف خیابون چشمک میزد ! منم پیشنهاد دادم و به این ترتیب از اینطرف به اونطرف سرازیر شدیم و چنین شد که یک چیز برگر و نصف پاستای اونها را هم من خوردم ! اینقدر خورده بودم که گلاب به روتون حالم اصولی بد بود اصلا یکوضعی بود. مثل خانمهای باردار نه میتونستم نفس بکشم و نه حتی راه برم ! حالم در این حد بد بود
و خوب امشبم جایی که رفتیم تازه تاسیس هست و مثل همه فست فودی هایی که تازه تاسیس هستن ، واقعا غذای خوبی داشت ! و من که باز اختیار از کفم رفته بود
-------------------------------------------------------------------
خودم میدونم چرت و پرت نوشتم ، اونم در حجم بالا ! ولی نیاز داشتم که چرت و پرت بنویسم تا فراموش کنم که آخرشم نکردم و این بغض لعنتی باز سرباز کرد و همه تلاشم را سوزوند.
این متن را با آهنگ اندوه شاهرخ بخونید...
بهترین تقدیر ها براتون رقم بخوره
یاعلی
دلم از دنیا و آدمهاش که بگیره ، باید برم ساعتها توی خیابون تاب بخورم. مردم را ببینم ، اینقدر راه برم تا این بدن کوفتی خسته بشه و اون مغز لعنتی از کار بیوفته ! تا من بتونم نفس بکشم.
امروز مامان را علیرغم اینکه حالشون خوب نبود ، برداشتم و بردم بیرون ! هزار بار بغضم را قورت دادم ، ولی خوب کدوم بقالیه که جنسش را نشناسه ! مادر فهمیدن یک دردیم هست که اینطور خفه خون گرفتم و بغض قورت میدم ! خوب خدا دروغهای مصلحتی را میبخشه! مثل من که گفتم چند تا از دوستام دکتری قبول شدن و آرزوی قلبی مادر را بار دیگه بروشون آوردم !
من همه زندگیم به حکمت خدام اعتماد داشتم ، به اینکه تو هر شرایطی هوای منو داشته و هرسختی برام قرار داده ، پشتش حکمتی بوده ! اینبار هم میپذیرم و اصلا چرا چرا راه نمیندازم ! فقط خواستم بگم ، هروقت اون من لجوج و سرخر درونیم فعال بشه برای شروع دوباره درس ! حضورم احتمالا کمرنگ تر میشه.
دعا کنید اون خر لجباز درونیم که مرغش وقتی چیزی را میخواد پا نداره ، راه بیوفته !
آهای بدهکاری بدهکار ! برای همین دعا نمیکنم! هروقت بدهیت صاف شد دعا میکنم!
کسی میشه برای من اینو ترجمه کنه :
"برام دعا کن... دعا کن کارهام درست بشه...
دعا کن طلبیده بشم... برای همیشه طلبیده بشم..."
امروز یک دلشوره غریب توی دلم بود. بصورت ناخودآگاه اشکهام درمیومد . اصلا کنترلی روی رفتارها و کارهای داغونم نداشتم و ندارم ! تا رسیدم به این حرفها ! لطفا کسی برای من معنیشون کنه ، چون اونی که تو ی تصور منه و من حتی نمیخوام بهش فکر کنم ، اگر باشه ! اگر باشه ! فقط میتونم بگم ، نمیتونم بگم ! خصوصی بهش میگم !
البته اگر بیاد و معنی کنه این حرفها را ! یا اینکه کسی برام ترجمه ای جدای از تصوراتم بکنه! الان بی نهایت عصبانیم و این متن توی اوج عصبانیت و اشکهام نوشته شده ! فقط ترجمش کنید برام.
من از تختهای یکنفره برای خواب بدم میاد ! تخت باید دونفره و وسیع باشه ، نه از این یک نفره هایی که به اندازه یکی و نصفی جا داره ، نه از اون دونفره های مشت که سه نفر بیشتر توش جا میشن خوب تخت جهیزیه مامان تقریبا یک چیزی تو این مایه هاست . و از اونجا که مامان معتقدن زشته دختر مجرد تخت دونفره داشته باشه و پشت سرش حرف درمیاد و... من تخت مامان جان را مصادره کردم
شبهایی که شام فست فود میخورم بهتره هیچ کسی کنارم نخوابه ! چون خواب بشدت نا آرامی دارم و تضمینی برای سلامت کسی که کنارم بخوابه وجود نداره شب تولد حضرت علی (ع) از اونجا که مقدار متنابهی غصه خورده بودم ، تصمیم شد ، رژیم شکنی کنم و شام فست فودی بخورم ! خواهرمم بعد از اینکه خوابیده بودم ، اومده بود روی تخت کنارم خوابیده بود. نصف شب حس کردم دارم با آرنج تو شکم یکی میکوبم ! چشم باز کردم ، دیدم خواهرمه که آخش بلنده ! همونطور خوابالو و درحالی که غصش را میخوردم ، صدبار عذرخواهی کردم ! اینبار یکمرتبه حس کردم مشتم محکم خورد تو صورت کسی ! بازم آبجی کوچیکه بیچاره بود که مصدوم شده بود یعنی دیگه تا صبح تو حالت خواب و بیدار موندم ، از ترسم که بلای بدتری توی خواب سرش نیارم
چی شد اینو نوشتم ! عصری مجبور شدم ، بین خواهرها بخوابم ! یکمرتبه یادم اومد و براشون تعریف کردم. جالبه که آبجی کوچیکه اصلا میگفت یادم نمیاد اینهمه بلا سرم آوردیمنم گفتم حالا که چیزی برای تعریف ندارم ! بیام اینو براتون بنویسم