خوب اینروزهای تعطیلیم را اصلا نفهمیدم چطور گذشت ! غیر از یکی دو روز اول که عالی بود و خوش گذشت. اینروزهای آخری کاملا از دماغم دراومد !
از سالگرد پدربزرگ به اینطرف که هوا بی نهایت سرد بود و زمینها یخ زده ، و ما مدت طولانی توی سرما بودیم. مامان خانوم سرما خوردن و پذیرایی از مامان و مهمونهای سرزده ای که یک لحظه رها نکردن ! کاری کرد که روز را از شب تشخیص نمیدادم خلاصش که تعطیلی گذروندم ناجور
دیگه امشب ، در نقش یک کودتا چی خسته ، زدم بیرون با آبجی کوچیکه رفتم یک کافی شاپ و خودم را خفه کردم با خوردن انواع خوراکی های چرب و پر سساینقدر که جای نفس نموندو حالا یک بانو با جایی بدون نفس هستم
------------------------------
جناب یادگار عزیز ، حقیقتا لطفی که در حقم کردید را نمیتونم جبران کنم. ولی بی نهایت خوشحالم کردید. امیدوارم خدا عوض این محبتتون را بهتون بده.
"خوراکی های چرب و پرسس" جوش نزدید بعد؟!
خواهش میکنم، تنها کاری بود که ازم برمیومد
چرا اتفاقا خیلی تازگی ها جوش میزنم
ولی بازم ممنونم. خیلی کارتون خوشحالم کرد