سر درد دلم باز شده!

روزهای تعطیلی واقعا لذت بخشن

ولی یک بدی دارن ! اینروزها همه امتحان دارن و استرسش منو که امتحان ندارم داره آزار شدید میدهدیروز با مادرجان برف پارو کردیم و فرداش که امروز باشه ، دیگه کمرصاف نمیشد ! یعنی تقریبا نصف روز را تو تخت افتادم و آه و ناله ام به هوا! بعدشم سرخوشانه رفتم بازار فکر کنم یکسالی را بازار نرفته بودم خیلی کیف داد ! یک قابلمه خریدم گردالی ، اینقدر بامزه است، خوشم میاد مامانم پایه اینطور خریدهان ! حالا خواهرم بود ، کلی ادا درمیاورد که نه اینا چیه؟! قابلمه باید فلان و بهمان باشه. اینقدر قابلمه  ام را دوست دارم که از راه دور به همه نشونش دادم


همین دیگه ! 

آهان یک سوال!

شما هم مثل من وقتی خواهرتون عروس شد را دیگه جزو خونواده نمیدونیدش و به خون داماد تازه تشنه اید؟!

من زنده ام!

چون هیچی نداشتم که بنویسم. صرفا برای اعلام حضورم اومدم بگم هنوز هستم

یک عدد بانوی خرابکار هستم ، در همه زمینه ها :p

وقتی قرار باشه همه چیز دست به دست هم بدن تا آبروی یکی بره حکایت منه

صبح برای نماز که بلند شدم و خوندم. هیچکی را بیدار نکردم و گفتم زوده ، خودشون بیدار میشنخوابیدن همانا و بیدار شدن ، اونم یکربع مونده به اومدن سرویس همان!

همینطور از اینطرف به اون طرف میدوییدم تا لباس بپوشم تا بموقع از در برم بیرون ! لحظه های آخر بیرون رفتن یک لقمه بزرگم گرفتم دستم و رفتم ! همینطور که ایستاده بودم دم در و لقمه میخوردم ، دیدم ای وای مقنعه ام پنیری شده ، اونو پاک کردم ، دوباره پنیری شد ! نتیجه همه لقمه را یکجا کردم تو دهنمچشمتون روز بد نبینه ! داشتم خودمو میکشتم خفه نشم که یکمرتبه خانم همسایه تو این هاگیر واگیر که من نارمرتب و درگیر با لقمه ام هستم ، اومدجلوهمون موقع سرویس هم رسید ! همزمان با سلام و احوال پرسی  و لقمه جویدن ، به سمت سرویسمم میرفتم. خودمم خنده ام گرفته بود ، اصلا یک وضعی شده بود تاریخیرسیدم به سرویس و میخواستم به آقای راننده سلام کنم ، تازه موفق به پایین فرستادن نصف لقمه بودم و درمقابل چشمهای گرد آقای راننده با لپی باد کرده ، سلامم میکردم

به نظرتون خیلی آبروم پیش خانوم همساده رفت؟!

البته من همیشه تا دهنم پره اینطوری میشم!

یکبارم یک بنده خدایی بزور بهم بیسکوییت داد ، از اونجا که حال نداشتم خانومانه و کم کم بخورم. همش را یکمرتبه کردم تو دهنم ، که تا اومدم از اونجایی که بودم رد بشم و برم قسمت بعدی ، صاف خوردم به یکی که خیلی رودربایستی باهاش دارم و با دهن پر سلام احوال کردم و زودی هم در رفتم

همه معتقدن ، من اصلا بدنیا اومدن برای خرابکاری تو لحظات حساس

دیروزم روضه رفتیم خونه یکی از اقوام !مامانجان بعد کلی دعواکردن بامن ، منو راضی کردن به آلاگارسون تا بریم و تو ویترین قرار بگیرم تا خانم های پسردار منو بپسندنیک خانومی بود ، بنده خدا سخت چشمش منو گرفته بودا ! فقط فکرکنم بعد اون آبروریزی که من کردم پشیمون شد

چایی آوردن و یک آبنباتهای خوشگلی با چایی میدادن ! من کلا سالهاست چایی تلخ میخورم و اصلا تحمل چایی شیرین را دیگه ندارم! حالا از این آبنباتها از بس خوشگل بود خوشم اومد برداشتم! بعد حوصله چهارساعت مکیدن آبنباتم نداشتم. گذاشتم تو دهنم ، یکمدت بعدش که حوصله ام سر رفت ، خرچ خرچ جویدمش.خانومه همینطور منو که با آرامش و با اون همه کلاس آبنبات میجویدم را نگاه کرد ، منم که اصا بروی مبارکم نیاوردم. فک نکنم دیگه منو بخواد. شما چی فکر میکنید؟

---------------------

یک نکته دیگه هم کشف کردم!

از سر تبریکاتی که برای خواهرجان عروس گفتن ، همه معتقدن چقدر دخترهای خوبی هستیم ما !فقط من موندم ، چطور موقع خواستگاری برای پسرهای عزیز کردشون ما اخیم و دخترهای یکی یدونه و پولدار مردم ، سیندرلای زمانه هستن

خوب دیگه بستونه ! زیاده عرضی نیست. فعلا بدرود

من و تلگرام!

تو  تلگرام یک گروه فامیلی داریم ! بعد یک مشت مجرد هم داریم! جدیدا متاهلهای گروه فامیلی تصمیم گرفتن این مجردها را بهم وصل کنن

جالبیش هم یک دختر و پسرن ! پسره حس خودشیفتگی شدید داره ! هر روز یک عکس جدید از خودش میزاره ! تا این مطلب میزاره ، دختره زود لایک میکنه ! یکوقتهایی هم باهم کل کل میکنن ! حالا همه منتظرن خبر ازدباج قریب الوقوع این دوتا را بشنون

این وسط من فقط میخونم ، صدای همه دراومده که خجالت بکش تو هم یک پست بزارولی من حوصله ندارم . خدا را شکر مورد برا من نداریم ، وگرنه منم الان تو بورس حرف و حدیث فامیل بودم

یک گروه هم داریم برای خونواده خودمون منم ناهار هرچی بپزم ، میزارم اون جا عکسشو بعد الان چندوقتی هست خواهرجان بزرگم مهمان ما هستن ، ناهار را خواهرم میپزه ، خوب حوصله داره ، غذاهای جدید و خوشمزه میپزه . منم مجبور میکنه عکسش را بگیرم و بزارم توی گروه . داداشم  هربار میگه تو غذاهای تنبیهی برامون میپختی ، آبجی بزرگه غذاهای تشویقیمیگه تو را میدیم ، آبجی بزرگه را پس میگیریم

آخر هفته خوبی داشته باشید.

روزمره!

نمیدئنم چرا تازگی حساس شدم و البته اشکم دم مشکم!

دیشب با خواهرجان عروس داشتیم حرف میزدیم که تا یک چیزی مخالف نظرم گفت ، خیلی غیرارادی اشکهام شروع کردن ریختن ! حالا هی به خودم میگم بسه ! مگه چی گفت؟! خجالت بکش! چرا مثل بچه ها رفتار میکنی؟! ولی بی فایده بود ! دهن خواهرم همینطور باز مونده بود. ! آخه اصلا حرف خاصی هم بنده خدا  نزده بود ، ولی چشم من هرکار دلش میخواست میکرد و هرکاری کردم تا یکربع بعدشم بند نیومد! عجیب غریب شدم!

بعد من از اون دسته آدمهام که کلا اعتقادی به آیینه ندارم ! چند روز یکبار یا برای دیدن صاف بودن مقنعم میرم پای آیینه ! بعد جالبه فقط همون نقطه ای که مدنظرم هست را میبینم ولاغیر امروز بعد از مدتها ایستادم پای آیینه و چیزی که کشف کردم برام جالب بود ، نیمی از جلوی موهای سرم سفید شدن ! از اونموقع تا الان خیلی ناراحتم !

اصلا اعصابم بهم ریخته که چرا؟؟؟؟؟؟؟ بخاطر حساس شدن های اینموقعم هست فکر کنم !

بار آخری که تحت فشار روحی شدید بودم ، هم این اتفاق افتاده بود ! و حالا دوباره ! درحالیکه اینبار فکر میکنم فکر و خیالهای بیشمارم باشه ! نمیدونم ! شانس من بچه بازیش گرفته ، رفته گردش ، که من اینطوری شدم ! چه بدونم والا !

خوب شما خوبین؟ خوشین ؟ سلامتید ؟ بی معرفتها