مشوش نوشت!

داداش کوچیکم برگشته میگه من میدونم با بچه های هرکدوم از شما باید چطور برخورد کنم میگیم چطور؟!

برای هرکسی یک خصلتی گفته ، مثلا بچه خواهرجان عروس را میگه یک بچه تپل شکمو هست که فقط از راه شکم میشه دلش را بدست آورد تا رسیده بمن ! میگه اصلا سمت بچه تو نباید اومد ، چون تا بهش بگی بالای چشمت ابروست ، قهر میکنه و دیگه محل هم نمیدهچون ما دایم در حال قهر و آشتی هستیم ! یعنی تنها کسی که داداش بی احساسم طاقت قهرش را نداره منم یکسره هم در حال قهر کردنم باهاشهمه خندیدن

-----------------------

امروز تولد تمام قلب منه ، برات بهترین ها را از خدا میخوام عزیزم

-------------------------------------

یکسال دیگه از نبودن یک عزیز توی زندگیم گذشت ! زیرانداز انداختیم روی زمین و من نشستم و خواهرکوچیکه و داداش کوچیکه ! به بقیه هرچی گفتیم بشینید گفتن نه ! به خواهرکوچیکه میگم از همه پیرتر ماییما

نشستم باهاش حرف زدم. علیرغم اینکه متنفرم کسی اشکم را ببینه ، بدون اینکه دست خودم باشه اشکهام ریختن . داماد جدید هم روبروم بود ! وضع بدتر شد و هعی منو حرص داد که دید ! دستمالم کم آوردم ، دست به دامن دستمال مرطوب توی جیبم شدم که وسط اشکهام خندیدم و به آبجی کوچیکه میگم مثلا اومدم رطوبت را از صورتم بگیرم بدتر خیس شد

منم که هروقت چهارتاقطره اشک بریزم بلافاصله خوابم میگیره ! تا برگشتیم خوابم برد ! از خوابم هروقت بیدار میشم به ارواح خبیثه اینطور وقتها شباهت دارم !لبهام رنگ ندارن و صورتمم سفید سفید میشه! بقیه که میدونستن ، فقط داماد جدید منو دیده وسط احوال پرسی یادش رفت چی میپرسید. همینطوری زل زده به صورتم موند و باعث خنده بقیه شد

-------------------------------------------------

باز عنوان نداریم ، از خودمون یک چیزی در میکنیم

برای حاج خانوم

در پاسخ حاج خانوم جونم!

آره عزیزم همون بود. مرسی بابت تبریک

کامنتت پر از اسرار بود موند پیش خودم