روزی از روزها

دیشب افطار را بیرون خوردیم،چندجا رفتیم که مراسم بود و بالاخره لحظه اذان رسیدیم یکجا که ما اخرین نفراتی بودیم که سالنشون جا داشت و دست برقضا سالن متعلق به همسفرمکمون بود که اون ما را شناخت و ما هم بعد بیرون اومدن از رستوران و کلی فسفر سوزوندن یادمون اومدکه ایشون دشداشه میپوشید و عربی بلد بود و شاعرهم بود و از بس توی اون سفر از شعراش خوند و کمک رییس کاروانمون که یک جانباز بود ، که از ناحیه پا مشکل داشت .تو ذهن همه خوب مونده بود. 

بخاطر غذای چرب و سنگین رستوران ،سحر میل به هیچی نداشتم و اینطور شد که امروز بدترین روز برای من بود و عملا حالم نزدیک افطار واقعا بد بود

نظرات 2 + ارسال نظر
Sepanta جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 00:57

یادگار پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 12:15 http://yadegari901019.blog.ir

باز خوبه تو ذهن همه خوب مونده بوده بنده خدا وگرنه معلوم نبود چقدر فسفر میسوزوندید!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.