غری درباب مهمان های ماه مبارک!!

دوستان جان

خوب مهمونی رفتن ،اونم از نوع افطاریش خیلی خوبه و خوشم میگذره.ولی مسیله اینجاست که افطاری مهمونی رفتن یک شب ،دوشب ، نه اینکه از روز اول ماه مبارک به اینطرف هرشب  پلاس بشید خونه پدرومادرتون!!!!والا باور کنید بقیه هم روزه میگیرن ، و تقریبا نایی براشون نمونده که مهمون ناخونده و یا مهمونی که زنگ میزنه و میگه من یکساعت دیگه افطار دم خونتون هستم را هرشب بتونن پذیرایی کنن .و هرشب یک کوه ظرف را بشورن، والا انصافم چیز خوبیه ! فکر کنید اگر شما روزه بودین،بقیه هم روزه بودن.  من یکی که الان بی نهایت شاکی و خسته ام !

واقعا هم گفتم دیگه به این زودی تحمل مهمون ندارم! اونم وقتی همه در پی نشستن کنار یار و لذت بردن از مصاحبتش هستن و ...

خسته شدم خوب،اینجا غر نزنم ،کجا بزنم!

حبیب از دنیا رفت!

من دیدم حبیب خدابیامرز فوت شده،همه تو دنیای مجازی خودشون را دارن برای جسد ایشون میکشن ،گفتم منم یک حرکتی برمn_n 

شناخت من از حبیب برمیگرده به دبیرستانم!وقتی که اولین آهنگهاش را خواهرم از دوستاش تو دانشگاه گرفت و آورد، صداش بدلم چسبید.اتفاقا همون سال با تور رفتیم مشهد ،تا خود مشهد راننده آهنگهاش را گذاشت و تمام مدتی که رفتیم گشت و گذار و نیشابور و غیره، من فقط آهنگهای حبیب را شنیدم.

بعد از اونم وقتی با اینترنت آشنا شدم هراز گاهی حبیب گوش میدادم ،ولی خوب جایگزین با اون تم صدا پیدا کرده بودم. البته سالها بود خبری ازش نشنیده بودم تا اینکه امروز تلگرام منفجرشد از خبر فوت حبیب. خدایش رحمتش کند و ما را نیز بیامرزد .

من و کلاس تابستانی!

به تنبلی فایق اومدم و یک کلاس رفتم اون سر شهر اسم نوشتم که دست برقضا لنگ ظهر تشکیل میشه:((کاش کلاس مفیدی بود،حیف اونهمه پولی که پای وسایل دادم، معلمش تیوری توضیح میده ،تازه اونم بی حوصله و فقط یکبار و انتظار داره ،سریع یاد گرفته باشی و وقتی سوال میکنی و میگی یاد نگرفتم ،فقط کم مونده خفت کنه!تازه علیرغم داشتن  خانمی که نظافت میکنه کلاسها را ، دستور دادن  هربار یکی بایسته و محوطه را جارو و دستمال کنه!اونم وقتی که فقط تو و نگهبان مرد موسسه تنهایید و اون آقا مدام بگه زود باش ،میخوام برم.

درتمام زندگیم تهوع آورتر از این کلاس نرفتم،حتی کلاسهای خط و نقاشی زورکی تابستانهای بچگیمم اینقدر بد نبود.من که پشیمون شدم و پام را کردم تو یک کفش که نمیرم، از بقیه که خجالت بکش و برو اینهمه هزینه کردی...

چی بگم والا که حرف من سر سوزنی برای کسی ارزش نداره!فکر کنم وجودمم همینطوره!

هیچکی نیست منو افطاری دعوت کنه عایا!حتی سجاده هم برام نگرفتید خسیسها:((((

ناصرخسروتهران!

توی عمرم فقط یکبار ناصر خسرو را دیدم! پدرم تهرانی بود و عاشق زادگاهش، اینقدر که هروقت تهران میرفتیم،حاضرنبود قبول کنه ،تهران عوض شده و باید بپرسه که فلان خیابون را چطوری باید بریم.همینطوری میرفت و ماهم بدنبالش روان بودیم. خونه پدری پدرم هنوزم تو همون خیابون پابرجاست، نه که نفروخته باشن،نه فروختن.ولی صاحبش همونطوری با همون معماری بدون تغییر نگهش داشته!

پدر مریض بود و من هم بزور خودمو همراهشون کرده بودم تا بریم دکتر !اونم کجا ؟خیابونهای بالای تهران !ولی پدر راه را اشتباه گرفت .اونروزها هنوز مترویی درکارنبود.قرار بود از ترمینال تا یکجایی با اتوبوس بریم و بقیه مسیر را با تاکسی.این اتوبوس سوارشدن ما را رسوند به ناصرخسرو ،یعنی اگر اشتباه نکنم بجای شمال تهران ،رفتیم جنوب تهران!هنوزهم زیرگذری که ردشدیم که خیلی تاریک بود ، بقدری که  حتی جلوی پات را هم نمیتونستی ببینی و حتی یکبار پام رفت روی یک معتاد!زنها و مردهای کثیف و ژولیده و معتاد اونجا که فقط التماس میکردن ،از یادم نرفته. به محض خارج شدن از اون خیابون ،اینقدر دیرشده بود که پدر رضایت داد تا دست از آدرس یابی بکشه و با تاکسی دربست بریم ،برسیم دکتر! وقتی رسیدیم اونجا ،خانمهایی را دیدم که تازه مد شده بود آستین مانتوهاشون کوتاه بشه و خوب یکم زیادی کوتاه کرده بودن و شبیه تیشرت بود. درمقایسه با اونچه که توی ناصرخسرو دیده بودم،حالم بقدری بد بود و خسته بودم،که خیلی راحت ترجیح دادم چشمهام را ببندم و تا زمانی که از اونجا خارج میشیم ،بخوابم. واقعا خواب شیرینی بود ،جای دوستان خالی

...ٔٔ..........................

هزار بار خوندم ، چون قول دادم لال بشم نمیگم، وگرنه میگفتم من هنوز زندم ،کاش قبول میکردی یکبار هم که شده با خودم حرف بزنی ...

اشکمو درآوردی ، هیچی ندارم بگم.و درباره اخرین جملت منم همینطور!

آنان که زما دور ولی در دل مایند                                                                      بسیار گرامی تر لز آنند که دانند.

ماه مبارک رمضان بر همه دوستان مبارک

خوب جونم براتون بگه ، من چند روزی را در خطه شمال کشور و درست تنگ دل جنگلهاش ولو شده بودم ، جای همه دوستان خالینکته جالب توجهش این بود که هوا واقعا عالی بود، اونم تو این فصل

آهان در مورد عقد !

ما یک گروه خانوادگی داریم توی فامیل مادری ! از وقتی گروه راه افتاد اون دوتا نوگل نوشکفته شروع کردن پشت سر همدیگه پست گذاشتن و لایک کردن پستهای همدیگه و به این ترتیب ، همه متلکها شروع شده بود که آخرش خیرهههههههههههه و در نهایت یکمرتبه خبر رسید که بعلههههههه ، عقد این دو نوگل نوشکفتست و به این ترتیب این دو نیز رستگار شدن !

--------------------

من  ماه رمضان را یک مدل خاصی دوست دارم ، دلیلشم نمیدونم چرا ! احساس میکنم خدا اونروها نزدیکتر از هروقت دیگه ای کنارماست ! نمیدونمم چرا ! ولی اگر سعادت روزه گرفتن داشتید لحظه های سحر و افطارتون برای من دعا کنید. دعای سلامتی و عاقبت بخیری و طول عمر و سلامتی برای مادرم و آمرزش همه رفتگان