درحاشیه مراسم

دیروز به خاک سپرده شد.

من واقعا مراسم ختم نمیتونم برم. یادمه عمه خدابیامرزم که فوت شد،من فقط برای مراسم شب هفت ،اونم فقط سرخاک رفتم. اینقدر که حالم بد میشه، همه ترجیح میدن نرم،بخاطر خودم. اهل جیغ و خودزنی و...نیستم.ولی اشکمم قابل کنترل نیست و ازشدت گریه حالم ب هم میریزه. دیروزم دوساعت جلوتر از مراسم دفن خونشون بودیم که من از شدت گریه، حتی تسلیت نتونستم بگو. خیلی سخته چهار روز پیش ببینیش،باهاش بگی و بخندی و جشن تولد بگیری،بعد یکمرتبه این خبر را بشنوی.

خواهر و برادرش که داشتن سکته میکردند. مامانش رسما قاطی کرده بود.خیلی دردناک بود،اینقدر وضع بهم ریخته بود که سر کنار زدن صورتش ،مونده بودن کی را بگن.چون برادرش واقعا با دوتا زانو افتاده بود و نمیتونست.آخرسر شوهرش رفت و اینکار را کرد.

وسط اونهمه گریه یکجا خیلی خندیدم، اونم ناخوداگاه و از سر ماجرایی که پیش اومد و کنترل خندمم دیگه دست خودم نبود.

خوب تو این مراسمها همونطور که میدونید ،البته اگر مثل ما شهرستانی باشید.معمولا از مسجد تا محل دفن یک مقداری را با تابوت پیاده میرن.مامانش که اصلا نمیتونست ، ماهم همینطوری هاج و واج که چیکار کنیم،چون نسبتا یکربع پیاده از مسجد تا محل دفن بود، منم با اون کفشها یک قدمم نمیتپنستم پیاده برم.اکثرا با ماشین و یک عده هم پیاده با تابوت رفته بودن.که ماشین دوست خواهرم بوق زد که بیا بالا تا بریم.وسط راه دیدیم تابوت را و وقتی رسیدیم به قبرستان ، بقیه که با ماشین اومده بودن را دیدیم و رفتیم به سمت قبر که نگو قبر دوطبقه بود و همزمان داشتن یکی دیگه را قبل از مرده ما دفن میکردن.

من که دیدم دارن یکی را خاک میکنن، همینطور هاج و واج نگاه میکردم که اینا که وسط راه بودن،با چه سرعتی زودتر از ما رسیدن!!!! مامانش که بنده خدا به حال خودش نبود، فکر کرد دختر خودشه .همه را زد کنار ، همزمان یک خانمم روی این صندلی تاشوها کنار قبر نشسته بود و جیغ میزد و بخودش میزد که مامان متوفی ما رفت جلو و گفت بزنید کنار کفن را ،بچمو ببینم . و جیغ میزد که خانمه از جا پرید و گریش قطع شده،گفت بچم چیه خانم؟بچه منه!تو چی میگی؟اینجابود که خندم گرفت و حرف بعدش باعث شدت خندم شد. مامان متوفی ما گفت ،خانم دختر منه،تو چی میگی؟اون خانومه و بقیه ،حتی مداح مراسم که هاج و واج نگاه میکردن و گفتن ،این مرده ، خانم.دختر نیست. یعنی ازشدت خنده داشتم میترکیدم.از طرفی واقعا جای خنده نبود.بخصوص که پسرعموی متوفی همونموقع رسیده بود و کنار من داشت دعوا میکرد با کارگرها که این چه وضعشه و چرا اینطوری قبر فروختید و ساعت دفن دادید و چرا مسیول قبرستان اصلا نیست و جواب تلفنشم نمیده...

از اونطرف هم برای ظهر غذا پخته بودم، یادم رفته بود بزارم توی یخچال، اتو را یادمم رفته بود از برق بکشم. دیگه یک زندگی بقول ما بهم ور گذاشته بودم و تا نزدیک دو خونه اونها تو بغل مادرو خواهرش پابه پای اونا منم گریه کردم.اینقدر که برگشتم،قلبم بشدت درد میکرد. حتی تو ماشینم تسلطی رو اشکهام نداشتم و فقط فکر کردن به گندهایی که زدم و ماجرای پیش اومده ،باعث میشد عوض گریه،خندم بگیره.

خودمم میدونم خرابکارم،نیازی نیست بگید.

برای امرزش روحش دعا کنید و از خداطلب صبر برای خونوادش کنید.ممنونم.

دل نوشته

شبهای ماه رمضون من یک جغدم!اکثرا هم علیرغم سفارش مامان و دوستانم به بالا بردن سطح دانش نم کشیدم، درحال رمان دانلود کردن و خوندنم. حالا نه که فکر کنید،مثل داداشم و خواهرام رمانهای برنده شده جایزه نوبل یا نویسندگان بنام خودمونو میخونم نه،اصلا!من کلا سلیقه نداشتم هیچوقت و خوندن رمانهای نویسنده های تازه کار را ترجیح میدم.

امشب یک رمان آنلاین از تلگرام ادد کردم و شروع کردم بخوندن. چقدر اشک ریختم که خدا میدونه. نه برای رمانها ،نه!برای زخمهای روحی که هرکدوم از ما بالاخره داریم و یکجا با یک اتفاق سرباز میکنه.حکایت اشکهای منم که با سمجی میخوندم همین بود.

میخواستم یک چیزی بگم،ولی گاهی خفه شدن بهتر از حرف زدنه. یاحق

ٔ.................................

متن بالا صرفا یک دلنوشته بود با حال و هوای اون لحظاتم.لطفا هیچ فکری نکنید. مرسی

مراقب خودتون باشید

خانمی که بما آموزش میده ،یک کلاس متفاوت صبح داره که توی همون اتاقی هست که ماهو هستیم. گاهی اوقات بعضی لز اون هنرجوها را دیده بودم. امروز یکی دیگشون تا همسرش بیاد دنبالش اونجا بود .خداحافظی کرد و رفت که ده مین بعد دیدیم رنگ و روی پریده،لبها رنگ گچ با هول و ولا برگشت.همه متعجب ، خانمه پرسی چی شده؟مشخص شد ،هنوز سرکوچه نرسیدن که یک موتوری باسرعت بالایی که قابل کنترل نبوده ، جوری ویکوبه به عقب ماشین که شیشه های عقب خاکشسر میشه و خودشم به طرز وحشتناکی مجروح میشه.دیگه آمبولانس اومده بود و برذه بودنش بیمارستان. خانمه واقعا از ناراحتی رو به سکته بود.من قبلا هم نوشتم،اینقدری که من از موتور میترسم،فکر نکنم کسی از اژدعا بترسه. ولی شما را بخدا ،اگر پشت موتور میشینید مراقب باشید. همیشه فقط خود آدم مطرح نیست، به همه فکر کنید، خودتون یک وجه از ماجرایید، کسانی که وابستتون هستن ، خونوادتون و اون بدبختی که شما با یک بی احتیاطی میتونید برای تمام عمر بدبختش کنید.

مراقب خودتون باشید. التماس دعا.یاحق.

امروز نوشت!

من شاید سالی یکبار هوس لاک زدن بکنم، اما تا دلتون بخواد،عاشق خریدن لاک با رنگهای مختلفم. فقط خدا میدونه چقدرلاک خشک میکنم،:)))

حالا یکبار درسال ،خانم شدم و لاک بزنم.یادم اومد که ای وای کارهای فردام را نکردم. از اونجایی که کلاسی که میرم با چسب خیلی سروکار دارم، یکسره بعد از اتمام کار درحال کندن چسب از روی ناخن و زیرناخن ، لباس و تا ارنج کلا چسب خشک شدست که من میکنم.بقول مامانم معلوم نیست خودمو چسب میزنم یا کارهامو:)))))اینبارم تمام ناخنهای لاک زدم شدن چسب:)))) بقدری افتضاح شد که بعد از اینکه فقط یکساعت لذت بردم از رنگ لاکم به دلیل چسب زدگی که خطوط قلمبه و سلمبه ایجاد کرده بود روی ناخنم ،مجبور شدم ،از خانمی زیاد خارج بشم و بکنمشون:))))

تازه یک کار دیگه هم کردم،یادتونه از یک اقای پیری که دعا میده گوشه خیابون براتون نوشته بودم و خندیده بودم.امروزم رفتیم دوباره پیشش و من اینبار تو روشنای روز ،برخلاف اونبار که تاریکی شب بود ،ریسه رفتم از خنده و یک خانومه هم محض کنجکاوی از خنده های من کنارم ایستاده بود و گفت این اقاهه چیکار میکنه؟

گفتم دعا میده.با یک حالتی با ذوق گفت فالم میگیره؟گفتم نع دیگه فقط تو کار دعاست. سه بار گفت ،مطمعنی فال نمیگیره؟گفتم والا من فقط میدونم تو کار دعاست. خانومه از خود پیرمرده پرسید ،اونم گفت دعا برای چی میخوای؟گفت برا مهر و محبت شوهرم.یکمرتبه یک چیز ندی ،طلاقم بده!من که روم به دیوار باز میخندیدم. یکسری هم اومدم خونه برای مامانم میگم و میخندم.خداییش خنده نداشت،گریه داشت . ولی بقول چارلی چاپلین "خنده من از گریه غم انگیزتراست" اینم حکایت امروز من!

خسته شدم دنیا، نگه دار من پیاده میشم.خودت ادامه بده ،بدون من

چرا؟!

نمیدونم چرا تا قبل از باز کردن صفحه ،خیلی حرفها به ذهنم میاد که بنویسم.ولی بعدش انگار همش میپره. اصلا انگار دیگه حرفی ندارم که بزنم.نمیدونم چرا!!!!