شب قدری که گذشت!

شب قدر به یاد تک تک دوستانم بودم، اگرقابل باشم. دخترخواهرم خونمون مونده بود برای شب قدر .البته هنوزم طالب رفتن نیست:)))) خوب ما جوشن را هرچند نفر بیدار باشن دورهمی میخونیم و وسط جوشن هو یخچال را با هرچی که توش هست غارت میکنیم:))))ولی خواعرم اینا تند تند دعا میخونن و خونوادگی قران سر میگیرن و بعدشم لالا. اینقدر از شیوه خونه ما خوشش اومده که بمامانم میگه،مامانجون نمیشه شبهای قدر بشه ۶ شب ،من بیشتربمونم:)))))که باعث خنده ما شب قدری شد. میگه خوش میگذره اینطوری! بمامانشم که میگه من دلم برات تنگ شده،میگه با بابا بیایید خونه مامانجون بمونید:p و باز باعث خنده بقیه میشه.

من نمیدونم شمام خاطره خاصی از خونه مادربزرگتون دارید یا نه ، پلی خاطره خاص من همون تاسوعا و عاشورا خونه مادربزرگه ،که هنوزم لذتش بعد سالها زیر دندونم مونده.حاضرم چندسال از عمرم را بدم و برگردم عقب و اون لذت را یکبار دیگه تجربه کنم.کجایی جوانی که یادت بخیر.هعییی. یاحق


اخرین شب قدر

امشب اخرین شب قدر هست و دیگه آخرای ماه مبارک.لطفا توی دعاهاتون برای منم دعا کنید.سپاس

دراین شبهای عزیز،همدیگه را یاد کنیم.

دومین شب قدر هم تموم شد. سعی کردم تمام دوستانم را چه توی دنیای مجازی و چه واقعی دعا کنم.تا چقدر مقبول حضرت حق بیوفته. غیر از یک نفر که شرمندشم که هنوز دلم رضا نیست بخواسته اش و دعا را برعکس براش خواستم.خواستم بگم تو تنها شب قدر باقیمونده برای منم دعا کنید، دعای سلامتی و عاقبت بخیری میخوام. به نظرم این بالاترین دعاست در حق کسی.

ٔ.......................،،،........

امروز کلاسمون زودتر تموم شد بخاطر شب قدر و خوب من زنگ زدم مامان که بیان دنبالم، چون از اون سر شهر اونم ساعت ۳ ظهر تو اوج گرما ، واقعا برگشت  تنهاییم غیر ممکنه، چون یک خرید هم داشتم .مامان که اومدن دنبالم، رفتیم آبجی کوچیکه را هم برداشتیم که آبجی عروس را فهمیدیم کلید نداره و پشت در مونده:))))به اونم گفتیم بیا فلان فروشگاه تا بعد از خرید برگردیم خونمون. خوب تو این فاصله که بین قفسه ها میچرخیدیم ، مپ ابجی کوچیکه و ابجی خانم عروس را بردم تو قفسه های دلخواهم. بعدم با ابجی عروس داشتیم سر یک مواردی تو قفسه ها بحث میکردیم و فروشنده اون قسمت هو عین پارازیت هعی میومد که یک چیزی به قفسه اضافه کنه ، آخرای اختلاف مسیله ای پیش اومد که من از شدت خنده ،اشک از چشمهام میریخت و نفسم گرفته بودو آبجی عروس بدتر لز من پشتش را کرده بود و شونه هاش میلرزید. 

هیچوقت بخاطر ندارم توی فروشگاهی یا در ملا عام بقول مامانم اینطور سبک گری کرده باشم و اینطوری خندیده باشم:))))ولی واقعا لذت بخش بود خندش.البته اومدیم خونه ، اومدم با چاقو یک کاری بکنم در رفت و بند انگشتم را چنان زریدم که در ثانیه سینک پر از خون بود و کلا نجس شده بود. و چنین بود که خنده از دماغمان درآمد و هنوز که نیمه شب است ،انگشت ما باندپیچی و دردناک است و کلا زندگی را برایمان سخت کرده:(((

این پست لحظاتی قبل از اذان صبح دومین شب قدر منتشر شد.ببینید چقدر دوستون دام، حالا برام دعاهای خوب کنید.

با آر زوی بهترین ها برای شما.یا علی

سحری های آخر

اصولا خونه ما آخرای ماه رمضان که میشه ،کسی حال نداره برای سحری بیدار بشه و کلا وعده سحری بقول ما بهم ور میشه:))))) پریشب من دیر تصمیم به پختن سحری گرفتم .یعنی ساعت دو یک مرغ قدقدا انداختم تو قابلمه و باور کنید تا یکربع به چهار نپخته بود.چون مرغه یخ زده بود . بدتر از اون برنجی بود که کته کردم و چون قابلمه کوچیک بود اونم نپخته بود و چنین بود که همه نون پنیر خورده روزه گرفتن:))))

دیشب همون مرغ را با یکم مخلفات از دوازده و نیم شب گذاشتم بپزه ، و برنج را ریختم تو قابلمه و یادم رفت زیرش را کم کنم .همینطوری با حرارت بالا سرچراغ رفتم سراغ کارهام که یکمرتبه بعد یکربع دیدم بوی سوختگی میاد.دوییدم سمت آشپزخونه و بعد از دیدن برنچ نپخته سوخته ، در یک حرکت انتحاری ، قسمت نسوخته را جدا کردم و ریختم تو قابلمه و ابم ریختم سرش تا خوب بپزه:))))چنین انسان خوب و اسراف نکنی هستم من ، احترام بگذارید، بانو کومان:)))))))


ٔ.................................

مامانم میگن داغ یک جوون اینقدر برای پدر و بخصوص مادرش سخته که قدیم وقتی جوونی از دنیا میرفته ،میگفتن مادرش بمیره. همه دعایی اینطوری میکردن. من قصد ندارم چنین دعایی برای مادرهای اون ۱۹ تا جوون سربازی که فوت کردن بکنم.ولی از خدا برای خونواده هاشون طلب صبر میکنم و امیدوارم خدا اون سربازهایی که از دنیا رفتن را بیامرزه و مورد لطفش قرار بده.الهی آمین.

بالاخره با کامپیوتر نوشتم:D

خیلی نظراتتون قشنگ بود ، پس با اجازه فقط برای خودم نگهشون میدارم.

---------------------

نمیدونم قبلا بهتون گفتم یا نه !

من میرم مهمونی حقیقتا دلم نمیخواد از جام تکون بخورم ، چون میرم مهمونی که لذت ببرم ، نه اینکه کزت وار وسط آشپزخونه فعالیت انجام بدمخوب خونه آبجی خانم افطار دعوت بودیم . منم از قبل اعلام کردم که من را توی آشپزخونه نکشیدآبجی کوچیکه رفته بود کمک و حالا شاکی بود که چرا من از جام تکون نخوردم که برم ظرف بشورم کمکش ! منم که دیدم داره همه کاسه و کوزه ها سر من شکسته میشه ، گفتم ! من از قبل گفته بودم حرفمو ! تازه چرا آبجی عروس پا نشد و از اول تا آخر نشست ! که مامانم گفتن اون بچه هنوز تازه عروسه ، باید کنار شوهرش بشینه ! منم که حرصم دراومده بود ، گفتم اگر اینطوریه ، من همین فردا یک بنر بزرگ میزنم سرکوچه که به یک عدد شوهر که بیاد منو کلا با خودش ببره و پس نیاره نیازمندیمتا یکساعت بعدشم داشتن بمن میخندیدن

--------------------------

با مامان توی آشپزخونه داریم حرف میزنیم که یکمرتبه داداشم عصبانی اومد و سراغ کسی را میگرفت که فلان وسیلش را برداشته ! یکمرتبه هم براق شد سمت من که تو برداشتی و فلان ! حالا هرچی من میگم کار من نیستش ! و اینطور مواقع چون خندم میگیره ، داشتم میخندیدم ، اونم باور نمیکرد ! تا آخر مشخص شد کار کی بوده !هنوز از این مورد نگذشته ، پشتیش آبجی عروس میاد وباز من متهم بموردی میشم که اصلا و عمرا اگر شما دیدین و جا به جا کردین ، منم انجام دادم و باز معلوم میشه کار یکی دیگه بوده ! منم حرصی رو کردم بمامانم و گفتم ، وقتی شانس تقسیم میکردن ، برای من را مشغول قهوه ای کردن بودن! والا