امروز . آزمون.من

امروز امتحان کلاسی که داشتم را رفتم. در راستای بی حوصلگی های شدید اخیرم و اینکه فقط دلم میخواد یکجا دراز بکشم و کسی کاری به کارم نداشته باشه ، واقعا حس امتحان رفتن نداشتم. سه بار هم کار را انجام دادم، ولی اونی نشد که دلم میخواست. تازه زمان امتحان هم تموم شد. استادمو بیرون دیدم، کلی خجالت کشیدم بابت گند زدن تو امتحانم:||

صبحشم با پنجاه کیلو بار که دیگه فقط کم مونده بود به دندونم بگیرم، تاکسی گرفتم و رفتم که بدلیل گران فروشی و نداشتن پول خورد از طرف من، کم مونده بود بزنه منو:)) برگشتنم با همون حجم بار باز تاکسی گرفتم که راننده دلش سوخت و در را برام باز کرد، والا خدا خیرش بده. من دیگه مونده بودم چطوری در را باز کنم:|| تازه یکدورم، دور شهر منو گردوند، فکر کنم فهمیده بود خستم و دلم گردش میخواد:))) قیمتشم خیلی بهتر از سرصبحی بود. خدا خیرش بده.

تازگی علاقه خاصی به گوشه اتاق دارم . بخوابم و کسی کاری به کارم نداشته باشه. اینم از این باز یادم رفت چی میخواستم بنویسم:||تا بعد

کم حوصله

من کلا آدم کم حوصله ای هستم. خیلی زود دلم میخواد کاری به سرانجام برسه. از کار نصفه و نیمه خیلی بدم میاد. بهتره کسی بهم قول نده ، چون روی قول حساسم. ممکنه تا قول ندادن،چیزی را نخواهم.ولی وقتی قول دادن، برام هدفه و اگر نرسم یا نداشته باشم، به مرز جنون میتونم هم خودم برسونم و هم طرفمو!

اخلاق خیلی بدیه ، ولی وجود داره . و بمن خیلی سخت میگذره که دیگران راحت فراموش میکنن قولهاشون را !شانس خوشگلم هرکی بمن میرسه هم فراموشکاره یا بدقول! خلاصه که گفتم ، بعدا نگید نگفتی:)))

.................

یادم نیست چی میخواستم بنویسم، فکر کپم از خرابکاریهام بود که یادم رفت:))

سرمو بکوبم تو دیوار

قدیمی ها یک چیز میدونستن که گفتن (لعنت بردهانی که بی موقع باز شود). کاملا حکایت منه!  میدونم مامانجان دلشون کوچیکه و حرف را میگن، باز رفتم بهشون گفتم. نتیجشم یکعالم بال بال بود که نگید و گفتن[با این حساب دایی جان دفعه دیگه منو ببینن ری ز جزییات را میخوان و صدالبت تا حالا مثل بار پیش زنگ زدن به طرف که چرا به دخترخواهرم فلان حرفو زدبن. بابا من آبرو دارم، وقتی ناراحتم و درد دل دل میکنم و صدبار تاکید میکنم ، نگید، خوب نگید.میگید آبرو و حیثیت منم میبرید. سرمو به کدوم دیوار بکوبم نمیدونم، والا:(

من...

امروز رفتم مصاحبه کار جدید، ولی بقدری طرز برخورد بد بود و تو جونم پریدن که عطاش را به لقاش بخشیدم. طوری برخورد میکردن که انگار من ارث پدرشون را خورده بودم و اونها طلبی از من داشتن. شاید بگید نازک نارنجی یا محیط کار همینه و... نه والا!من محیطهای کاری متعددی رفتم، با آدمهای زیادی حرف زدم، ولی خدا میدونه باراولم بود که چنین برخوردی را میدیدم.

پیاده میشم.

من الان واقعا قراضه شدم، حقیقتا خسته شدم از زندگی. تنها چیزی که به زندگی پیوندم میزنه، تر از اون دنیامه و بس!اگر مثل اولیا الهی آدم خوبی بودم، رفتنم را صد درصد از خدا میخواستم.

فاز افسردگی و این مزخرفات جوون پسند هم نیستم، فقط فکر میکنم ، حضورم کافیه. خدا قول بده منو جهنم نبره، دنیاش دو دستی مال بقیه بنده هاش. ما که بای بای.

کاش واقعا خدا این قول را بهم میداد، که منم کارهام را تموم کنم و یک شب بخوابم و بگم ببر خدا جون. هعییی دنیا نگه دار ، میخوام پیاده شم.