من عینکی هستم.

امشب رفتم دکتر، یک مدت قشنگ ضعیف شدن چشمهام را حس میکردم، ولی نه تا این حد!خیلی نمره چشمم رفته بالا و وقتی به دکتر گفتم عینکی هستم که تحمل عینک را ندارم. برای همین نمیزنم، کلی دعوام کرد که جوونی و چروک پای چشمت زیاد شده، تازه کلی ادای منو درآورد:||

بعدش راه افتادیم، عینک بخریم. من ۱۳ سال پیش یک عینک خریدم که اصلا نمیدونم چه بلایی سرش آوردم:)))

ولی حالا مجبورم بزنم، خواهرم میگه عینک بدون قاب. ولی بمن نمیاد!باید قاب داشته باشه . مراقب چشمهاتون باشید.


...

چند وقتی هست که خوابهای عجیب و غریب زیاد میبینم. توی خواب فقط وقتی از ته دل خدا را صدارمیکنم به آرامش میرسم. وگرنه  انگار دایم یکی از آزارم لذت میبره! نمیدونم چرا اینطوری شدم. تازه یک چیزی هم کشف کردم، من چند وقت پیش کمر درد شدی داشتم، یکسال قبلترشم زانو درد شدید گرفته بودم. دکتر هم رفتم که فقط مسکن داد و گفت اگر دردها ادامه دار شد، بررسی بیشتر میکنیم. من اونزمان که کمر درد شدم، تو فشار کاری زیادی بودم، البته از نظر روحی!مشکل تو محل کار داشتم که به اعصابم فشار زیادی میاورد.یکمدت بعد که اون فشار عصبی از بین رفت، کمر درد منم تموم شد. اینبار هم که فشار روحی بهم اومد، کمر دردها شروع شد ، اینقدر درد دارم که عملا تمام روز را باید دراز کش بمونم. دیشب کشف کردم که علت نصف بیشتر بیماری ها ، حداقل در مورد من ، مال اعصاب هست و بس ! با آرامش اعصاب دیگه مشکلی ندارم.

ٔ................،،،..............

دیروز رفتم فیلم لان...توری را دیدم. واقعا بعدش خودمو بشدت مستفیض کردم بابت دیدنش!خواهرم کنارم که همینطور مثل سیل آخراش اشک ریخت! اونوقت من که برای لگد کردن پای مورچه هم گریه میکنم، نمیدونم چرا اشکم نمیومد. فقط اعصاب من را بهم ریخت. گرچه فیلم برای حمایت از قربانیان اسیدپاشی بود، ولی بدرد سینما نمیخورد،  بنظرم توی تلویزیون اکران میشد ، بهتر  بود. واقعا دور از جان مخاطبان عزیزم ، ولی آدم باید خیلی گاو و خودخواه باشه که به اسم عشق ، یکی را به خاکستر بشونه.

درست راه برید!

وقتی با همکار غریبه خداحافظی میکنید، حواستون به پله وسط اتوبوس باشه،  که یکهو شپلق کله معلق نزنید و حیثیت چندین سالتون بپره:|

دانشجو که بودم ، یکبار مامان من را رسوندن. تا من از ماشین پیاده شدم، مامان گاز ماشین را گرفتن و رفتن. همه وسیله هامم تو ماشین جا موند، حالا همون موقع دوتا استاد بداخلاق و از اون های کلاسها رسیده بودن دم آموزش و داشتن من را نگاه میکردن که مثل یک دانشجوی درست سلام کنم ! منم  تا نگاهم به اونا افتاد ، گفتم فوقش بدون وسیله میمونم. ولی یکمرتبه یادم افتاد با استادی کلاس دارم که بدون شاهد مثالهام شوت میشم از کلاس بیرون. دیگه خانم بودن جلوی دوتا استادم مفهومی نداشت. چادرم زیربغل زدم و مثل کولی ها دنبال ماشین مامانم تو بلوار دانشگاه میدوییدم و داد میزدم مامان نگه دارید!هرچند مادرجان منو ندیدن و رفتن و من مجبور شدم با قرض کردن تلفن بقیه خبر بدم برگردید، ولی قیافه اون دو تا استاد واقعا دیدن داشت که خشکشون زده بود کنار آموزش و من که از خجالت سلام نکرده ، جیم زدم از روبروشون و از کلاسشون تا چند جلسه جیم میزدم، بابت آبروریزی تاریخیم:|||

خوب این چند روز که ننوشتم، اتفاقای جدید زیادی افتاد. نمونش من بعد یکی دو سال التماس کردن دوستم برای رفتن به شب شعر طنز ، بالاخره رفتم:/دلیل نرفتنمم این بود که زیاد رفتن به جایی که نمیشناسم برام جالب نیست. آقای شاعر طنزپردازی دعوت کرده بودن که من اصلا اشعارش را دوست نداشتم. خودش که احساس شاخ بودن داشت ، چون معروف بود. ولی من از شنیدن اشعار شاعران به اصطلاح آماتور بیشتر لذت بر دم تا اون آقا!چون برخلاف بقیه هم صنفی های خودم شعر نو دوست ندارم و عاشق اشعار عروضیم و لذتم با اشعار عروضیه .و این آقا تمام اشعارش نو بود یا سپید:((حتی یک دوست شاعر داشتم که هروقت شعر عروضی میگفت به شدت مورد تشویق بود و تا شعر  سپید یا نو میگفت ، ما با هم دعوامون میشد:))خوب هرکسی سلیقه ای داره، ولی از من به شما نصیحت تک بعدی نباشید:))

داشتم میگفتم تو همون جلسه، یک شعر توهین آمیز برای خانمها خوند که تمام خانومهای جلسه بالاتفاق بخونش تشنه بودن و من تنها کسی بودم که بعد از گذروندن یکروز وحشتناک که براتون میگم مثل مستها خندیدم و آخرشم همگام با آقایون کف زدم. چون معتقد بودم نه با تعریف اون ما بالا میریم و نه با هجوش پایین. اتفاقا نشون دادن خشممون بیانگر موفقیت اونه، البته هرکسی نظری داره.

روز وحشتناک من ، حکایت از اولین دعوای من تو محیط کاری بود، اینکه کسی بخودش اجازه توهین جلوی همه را بمن داد و اسمش را گذاشت شوخی:|| منم به مسیول قسمت خودم شکایت کردم و گفتم اجازه توهین نمیدم. 

دقیقا وقتی از شب شعر بیرون میومدم با گوشی منفجرشدم روبرو شدم. چون روی سکوت بود، متوجه نشده بودم که همین آدم نزدیک ۲۰ بار بدون اغراق زنگ زده. آخرشم تو همون فضا بودم که زنگ زد. خوب من شمارم جز معدود آدمهایی توی محل کار ندارن، تعجب کردم که اون زنگ زده و شاکی از من که شوخی کردم و چرا به مدیر گفتی و...آخر سر رسیدیم به اینکه شماره من را ازکجا آوردی ؟که با طلب کاری گفتن که بسختی گیرآوردم که اول میخواستم عذرخواهی کنم، ولی حالا بگم که رفتارتون کودکانه بوده و... منم توی خیابون نمیشد سرش داد بزنم و بگم ببخشید که بدهکارتونم و توهین کردم. گفتم من خونه نیستم باشه بعد! بقدری اعصابم را بهم ریخت که حتی خودمم باورم نمیشد، از شدت عصبانیت و لرزش دست، حتی قادر به قطع کردن گوشی خودم نبودم. دراین حد:||

فردای اونروز حرفهای جدید از مدیر شنیدم که ایشون عذرخواهی خالصانه داشتن و من کوه غرور قبول نکردم:(من که سپردمش بخدا، چون حقیقتا از اعصاب من خارجه تحمل بحث و دعوا و...از اون روز هم مظلوم نمایی تو محل کار را شروع کرده، تحملش بقدری برای من سخته که ده دقیقه بودن باهاش بدرد بی امان دست چپم منجر میشه، در این حد!

از اتفاقهای دیگه اینکه دارم سعی میکنم محل کارم را عوض کنم، من اصولا ثابت جایی کار نکردم تا الان!اصلا ساکن بودن را دوست ندارم.حقیقتا مدام مسافر بودن را بیشتر دوست دارم. پایبند جایی بودن توی خونم نیست. مثلا وقتی هم از شدت خستگی به هزیون گفتن میرسم ، هم برخلاف بقیه، تمایل به خواب ندارم. دلم بیرون رفتن میخواد، نه که فکر کنید مهمانی رفتن را! نه! فقط برم بیرون بگردم، تفریح کنم. حتی پیاده برم و یک بستنی کوچیک بخورم.نمیدونم شاید من دیووانم!ولی هرکسی یک اخلاقی داره!