خاطزات محرمی و ...

بهترین پیام دنیا ، میتونه پیام یک زایرمخصوص باشه تو بهترین نقطه دنیا  که کنار خبر سلامتیش ، دعا هم برات کرده. ولی زایرجان بگم، من نمیدونم ، من سوغاتی خودمو میخوام، سوغات خودمه؛) 

ٔ................،،،،،،،،،،،،،

خونه ما موقعیت استراتژیکی داره برای عزاداری دهه اول محرم!اینقدر که از غروب به بعد جلوی خونمون متعلق به خونمون نیست! مامان بیرون بودن و اومده بودن ماشین را بیارن پارکینگ که از اونطرف کوچه یکی داد زده بود، ببند اونجا را !و سریع یک موتور صاف اومده بود روی پل خونمون و بمامان گفته بود حاج خانم اینجا جای مداحمونه ، خودمون براش نگه داشتیم، شما یک جای دیگه پیدا کن! خواهرم پیاده میشه و میگه آقا خونه ماست، برو کنار بزار ماشینو ببریم تو! آقاهه عذرخواهی میکنه و میره کنار ، درحالی که هنوز از اونسمت کوچه فریاد میزدن مگه نگفتم اونجا را ببند و نگه دار:))

،..........

مورد بعدی  من و مامان رفتیم روضه، فقط چون مامان نمیتونن چهارزانو بشینن ، نشستیم توی پله ها! کم کم جمعیت زیاد شد و تو پله نشستن تا یک خانومه صاف نشست روی پای من!پام را درآوردم از زیر...مبارکشون و کشیدم عقب تر، شاکی برگشته منو نگاه میکنه. میخواستم بگم ببخشید جاتون بد بود، والا!

..............

هرسال تاسوعا و عاشورا با خواهرم پیاده میرفتیم محله های قدیمی و اصیل شهر ، چون من عاشق فضاهای قدیمیم. به نظرم هنوز روح زندگی و ایمان توش جریان داره. البته هرکسی نظری داره. امسال نبود و پیش همسرش بود.قرار بود امروز همسرش بره کشیک که نرفت و برنامه منم بهم زد. کاری کرده که پشیمون شدم آبجی خانوم را شوهر دادم، همپای منو گرفت. مامان را که نمیتونم ببرم. یک صبح تاسوعا رفتیم، بقدری دردشون زیاد شد که با دوتا مسکن قوی هم حالشون خوب نشد، تازه ما اون پیاده روی های تاریخی که با خواهرم میکردیمم نکردیم و اینطوری شد که بنده رسما به غلط کردن افتادم. ولی شوهرخواهرشدین ، نامرد نباشید. بزارید خانومتون با خواهرش برن به برنامه هاشون برسن، والا:))

...........،،،.....

بچه که بودم پاتوق ما خونه پدربزرگ بود ، از صبح تاسوعا تا شام غریبان که همه میموندن به جزما که پدر معتقد بودن باید همه اعضای خانواده کنارهم بخوابن و باید برمیگشتیم. یک شبهایی که چی میشد و پدر رضایت میدادن و میموندیم، یکجایی بود خیمه ها را درست میکردن و فردای عاشورا، صبح زود مثلا ساعت ۷ تعزیه اجرا میکردن و بعد خیمه ها را آتش میزدن. هنوزم اون صحنه ها یادمه که مردم بسمت خیمه های آتش گرفته حمله میکردن تا تکه پارچه ای بدست بیارن و نذر کنن.

سهم من همیشه دیدن از یک گوشه امن بود و بعد شیر و کیکهایی که هرچقدر دلت میخواست میتونستی بخوری و ببری.مثل حالا نبود که...من از شیر بدم میاد و اصلا نمیتونم بخورم. شاید تنها جایی که شیر مزه میداد و میخوردم همونجا بود و خاطرات موندگارش. امروز که تعزیه بودم و بعد آتش زدن خیمه ها ، مامور آتش نشانی شیلنگ به دست دویید آتش را که نزدیک کابل برق هم بود خاموش کنه که وسط راه شیلنگش گیر کرد و هرچی کشید افاقه نکرد. اونم عصبانی ایستاد و سوختن خیمه را نگاه کرد. البته باعث شد من غروب عاشورا ناخواسته از دست اون یکعالم بخندم که مایه خجالته، ولی آدم باید درست تعریف کنه:))

اینم بخشی از خاطرات دهه محرمی من!

................................

و در نهایت ،تشکر ویژه از زایر عزیزم که اسم یادش رفته بود بنویسه:))خداقوت. واقعا جای من خالیه، هعی. راستی دو رکعت نماز زیر ناودون طلای حرم حضرت علی یادت نره برام بخونی. دعا کن کارم و ادامه تحصیلم همین امسال هردو درست بشه. که از هردو نظر سخت محتاج دعام.بازم هزاربار ممنونم.جای منم خالی کن.

نظرات 1 + ارسال نظر
archer پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 02:46 http://mnevesht.blogsky.com

چقدر خوب بود این پست. :)

قابلی نداشت؛)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.