زن نافرمانبر ناپارسا:))

دیروز دنبال خواهرجان رفته بودم بازار طلا فروشها!نه که نیت خرید داشتم نه، همکارش گفته بود طلا خیلی ارزون شده، خواهر منم هول رفته بود ببینه چه خبره. که معلوم شد شایعه ای بیش نبوده:)) من از طلای ریزهذمیزه خوشم نمیاد، پشت هر ویترینی ایستادیم، من هرچی طلای حجیم بود نشون میدادم و میگفتم این خوبه اینو برام بخرید:))))  آخر سر خواهرجانم برگشته میگه قدیم گفتن زن خوب فرممانبر پارسا ، کند مرد درویش را پادشاه. برای تو برعکسش اتفاق می افته:))))

حقیقتا یادم نمیاد چی میخواستم بنویسم.این را به ذهنم اومد نوشتم:))هرکجا که هستید برای منم دعا کنید. مرسی

مشکوکم!

ایندفعه دیگه متوهم نشدم ! امروز صبح یک آقایی زنگ زد ساعت هشت صبح خونمون ! فارسیش افتضاح بود ! به طرز غریب تلفظ میکرد کلمات را ! بخصوص فامیلی ما را که خیلی راحته ! بعد برای هرکلمش فکر میکرد و حرص آدمو درمیاورد. بدترش این بود که شمارش هم نیوفتاده بود روی تلفن ! سراغ مامان را گرفت که نبودن ، هرچی بهش گفتم شما ! دوسه بار اول که به روی مبارک نیاورد. بار آخر هم با یک حرص غلیظی گفت ، باید با خودشون صحبت کنم! من که مشکوکم ، به نظرتون کیه و چه کار داره؟

--------------------------------

تازگی اصلا از غیبت لذت نمیبرم

-------------

به نظرتون من چند سالمه؟!

----------------------

من هدیه مخصوص میخوام ، فقط موندم چطوری بگم

امروز

حکایت ای شکم خیره به نانی بساز، حکایت منه!یکی نیست بگه ، وقتی میدونی برات بده خوب نخور!که بعدش اینطوری بشی، والا!

.....................

دیشب شال جدید که خریدمو سر کردم و میخواستم برم بیرون. بخواهرم میگم چطوره؟یک نگاه میکنه و میگه دخترم تازه رفتی دبیرستان:||

ٔ......................،،،،،..

خصوصی ، بقیه نخونن. مخاطب خاص داره!

واقعا جای من خالیه خالیه ، بزار فکر کنم سوغاتی چی میخوام . بعدا میگم:))فعلا فقط دعا؛)

برای تو

واییییی قشنگترین حس دنیاست ، وقتی پیام یکی از  عزیزترین  آدم های توی زندگیت را میخونی که توی بهترین نقطه دنیا برات پیام گذاشنه و یادت کرده. بازم منتظر پیامها ت هستم، خیلی مراقب خودت باش و بسلامت برگرد. من منتظرتم با یکعالمه سوغاتی و کتابهام که پیشتن

...مراقب خودت باش.

بهم ریختگی!

دیشب از سر شب حالم بد بود ! هیچکسی هم نبود تو خونه !  بعبارت بهتر من با جنس ذکور خانواده بودم ! اونام که...

یکمرتبه دیدم نشستم تو تنهایی اتاق و زار زار گریه میکنم ! از اونجا که تا گریه میکنم ، صورت میشه پف خالص! خیلی خانمانه خودمو جمع کردم و صورتمو شستم. اما تا چشمم خورد بمامان که تازه اومده بودن ، باز هم های های گریه شروع شد ! یعنی اصلا یکوضعی نگفتنی! مامان سریع مجبورم کردن لباس بپوشم و رفتیم بیرون !

رفتیم کافی شاپ مورد علاقم بستنی بخوریم ، هرچی مامان اینا میگفتن من بخندم ! من فقط سعی میکردم آبروریزی راه نندازم و نزنم زیر گریه !شدم مثل اون سالی که کنکور داشتم ! دقیقا همین حالتهای روحی ! مامان بنده خدا سر سیاه زمستون من را با اون وضع سرماخوردگی اون سال هی میبردن بیرون و بستنی بهم میدادن ، تا به لطف بستنی ، کمی حالم بهتر بشه ! که میشد !البته دلیل حالام دلتنگی های عجیب و غریبمم هست ! کلا دیوونه شدم رفت!