دلم برات تنگه

دیشب برای من شب سختی بود، چراش را نمیدونم!خیلی گریه کردم و اعصابم بهم ریخت. هنوزم نمیدونم چرا دیشب توی فشار روحی شدیدی بودم. 

خیلی لذت بخشه که پیامی از عزیزی بخونی که فکرشم نمیکردی دیگه برات چیزی بنویسه یا یادش باشه. اینقدر لذت داره که روح مچاله شده از دیشبت را باز کنه. سفر بی خطر عزیزم. من تازه این متن را خوندم. برای اون سفرت دعا کردم، که نری. هرچند این سفر هم پرخطره، و بازم دلم نمیاد، اما از خودخواهیم کم میکنم و دوباره دست به دعا نمیشم که...

شایدم تا الان رفتی، نمیدونم ... درهرصورت دعای من فقط سلامتی تو هست و اونچه که خودت میدونی. برام دعا کن که سخت محتاج دعام.

یک مشت اراجیف

امشب با مامان برای کاری رفتم بیرون. دختر یکی از همکارهای مامان یکی از اونجاهایی که من کار میکردم، کار میکرد و خبر انحلالش را از مامان شنیدم.البته هنوز پولمو بهم ندادن. ولی برای من سخت بود، چون اونجا را دوست داشتم و پراز خاطرات شیرین برام بود.

بعد بحث مالی یکی از اقوام سببی شد که بشدت بهم ریخته و... از اونموقع بهم ریختم. چون من از فقر و نداری بیش از هرچیزی میترسم. از خدا خواستم، شمام برام بخواهید که منو هیچوقت با فقرامتحان نکنه. من اصلا تحملش را ندارم. بقول حافظ برسر ایمان خویش همچو بید میلرزم! بالاخره آدمه دیگه:(

من و شوهرخواهرم!

گوشی خواهرم دست من بود و خودشم دستش جایی بند ! یکمرتبه گوشیش شروع کرد زنگ خوردن ، اومدم ببینم کیه و درضمن سایلنتش کنم ، که تا برگردونم گوشی را دستم رفته بود روی دکمه سبز رنگ و...

شوهرخواهرم که الو گفت تازه فهمیدم چی شده ! شوک زده به گوشی نگاه کردم و چند دقیقه بعد جوابش را دادم ! از اونجایی که کاشی تشریف داره و ترسو دست چپش درد گرفته بود و ترسیده بود حسابی ! خودمو که دید، کلی اعتراض کرد بهم! علیرغم اینکه معمولا جواب شوهرخواهرهامو با لبخندی ژکوند میدم ! اینبار درضمن لبخند بهش گفتم ، شما ترسویید ، دیگه کاریش نمیشه کرد ! تا اینو گفتم شد اسپند روی آتیش و از منبر پایینم نمیومد که بالاخره وقتی دید همینطوری نگاهش میکنم و جوابشم نمیدم ! سکوت کرد . و چنین بود که دامادی دیگر را آزاری رسانده و دل شادمان کردیم

نقره داغ کردن داماد خانواده!

داشتم تو نت سرک  میکشیدم ، دیدم با یکم نمد و رول مقوایی سفره میشه جامدادی های خوشگلی ساخت ! رفتم یک رول سفره یکبار مصرف را باز کردم و با چه بدبختی تا کردم و گذاشتم تو کشو تا بتونم از اون لولش استفاده کنم ! نمد هم داشتم. دست به کار شدم و جامدادیم را ساختم ! صدالبته که مردم تا ساختم. و نتیجه اونی نبود که میخواستم. ولی در کل بد نشد ! خواهر زادم اومد خونمون ، تا چشمش خورد گفت خاله این مال من ! گفتم فروشیه ! البته نیت نداشتم بدم بهش ! فقط گفتم تا ولش کنه و بره ! آخه همیشه خودکارها و مدادهام را باید از اینطرف و اونطرف جمع کنم !برای خودم ساخته بودم !تا گفتم فروشی! زودی گفت چند؟! منم که میدونستم شوهرخواهرم عمرا از این پولها بده ! یک قیمت پروندم پوست باباش را کند ! تا پول ازش گرفت !هرچی مامان میونه داری کردن که بانو شوخی کرده ! مال تو ! من هیچی نگفتم ! والا اینهمه زحمت کشیدمم ، یعنی چی مال تو ! میدونم خاله خوبی هستم ، نمیخواد بگین آدم تا پول چیزی را نده ، قدر نمیدونه خو آخرش مجبور شد پول را بده ، چون من اصلا تعارف نکردم که نه و فلان و به این ترتیب نقره داغی اصولی شد که سر سفره ، هرچی میخواستم میگفت اینقدر قیمتشه ، بده تا بزارم برداری ، منم که فقط خندیدم ! بالاخره این پول که از شوهرخواهر بکنی ، از شیرمادرم حلالتره برخواهر زن

فرداش یک مدل دیگه با رول دستمال کاغذی ساختم ، خواهرم اینا باز خونمون بودن ، تا شوهرخواهرم دید از همون اول گفت من پول ندارمبعدم به من گفت بانو ، یکبار دیگه این بچه را بندازی به جون من ، میکشمت من که فقط خندیدم!

نایب الزیاره دوستان بودم

جای همه دوستان خالی چند روزی مهمان امام رضا بودم. من برای شهادت امام رضا و عاشورا ، تاسوعا قبلا مشهد بودم ، ولی عید غدیر نه ! بعبارت بهتر هیچ عیدی مشهد نبودم !  بودنم روز عید غدیر توی حرم امام رضا را به فال نیک گرفتم و به این نیت که اینم عیدی من باشه !واقعا زیبا بود ، تزیین حرم ، من که حض وافری بردم.جای همه دوستان خالی !

از اونجایی که من بدون ماجرا جایی نمیرم ! شهر مشهد را هم بی نصیب نزاشتمداداش کوچیکم ، کلکسیون ماشین های کوچیک و دکوری داره ! اونم نه هر ماشینی ! بصورت حرفه ای ماشین انتخاب میکنه با هم رفته بودیم یکی از پاساژهای نزدیک محل اقامتمون که یک فولکس واگن خیلی خوشگل چشم منو گرفت ! بهش نشون میدم ، گفت خوشم اومد ! منم با اعتماد به نفس کامل رو کردم به آقای فروشنده و گفتم ، آقا این ژیان چنده؟! بیچاره فروشنده چقدر دنبال ژیان میگشت تا آخر فهمید من را چی میگم و...

چون این سفر با نیت تفریح بود ، بقول همشهری های ما خوش خوشک میرفتیم و شهرهای توی راه را هم دیدیم! یکی از اونها بسطام بود ، واقعا جای سرسبز با هوای عالی بودوقتی میخواهید برید تا محل دفن بایزید بسطامی را ببینید ، ورودی ، یک زنجیر هست که مردم تکونش میدن و وارد که میشی یک قران بالای سر در میبینی . ما که داشتیم وارد میشدیم من بدون اینکه فلسفه تکون دادن زنجیر را بدونم ، به شوخی به خواهرم گفتم ، اینجا که علم نداره که من تکون بدم و حاجت بگیرم ، پس زنجیرو تکون میدم زنجیر را تکون دادم و وارد شدم !

آقایی که راهنما بودن ، فلسفه تکون دادن زنجیر را اینطوری عتوان کردن که معنی پناه میده  و مردم اون را به رسم قدیم تکون میدن تا بگن به پناه اومدن ، یکسری چیز هم در مورد قران بالای سر در گفتن که  گوش نمیدادم و مثل بچه های شیطون از در و دیوارهای قدیمی و ستون چوبیش بیشتر خوشم اومده بود ، دایم در حال ورجه ورجه کردن بودم و آخرش آقاهه را کلافه کردم که دیگه توضیح نداد و گفت بسه ، سوال دارین بپرسین

فقط قبل از ورود به مشهد سرمایی خوردم دیدنی ! که چند روزی که اونجا بودیم ، بنده از گوش درد و گلو درد مردم!

سعی کردم برای دوستان دعا کنم که هرچیزی از خدا میخوان و به صلاحشون هست را بهشون بده ! فقط در مورد یک نفر هرچی ته دلم فریاد زد خودخواه نباش و اونچه که میخواد را از خدا براش بخواه ! ولی مثل قبل باز هم دلم رضایت نداد و خودخواهانه دعا کردم ، اون اتفاق و اون سفر را نتونه بره! متاسفم

شب اخری که من و مامان حرم بودیم ، مامان را کاشتم و وسایل را دادم دستشون و تا یکساعت بعد برنگشتم ، اینقدر که مامان به شدت نگران شده بودنوقتی برگشتم ، توبیخ شدم


این سفر را من از اول تابستان دلم میخواست و واقعا نسبت به هرکی میرفت حسادتی توی دلم بود ! اینقدر گفتم که مامان کلافه شدن و رضایت دادن با آبجی کوچیکه با یک تور مطمین بریم سفر ! ولی هر توری پیدا میکردم ، مامان میگفتن نه و خلاصه یک چیزی میشد که اصلا امکان رفتن نبود. در نهایت مامان گفتن دلم نیست که دو تا دختر بفرستم برن ! دلم شکست که نشد برم ، کلی تو دلم با امام رضا دعوا  کردم ! خیلی اتفاقی شوهر خواهرم در جریان خواسته من قرار گرفته بود ، خیلی اتفاقی تر یکی از دوستانش مشهد خونه داره ، چون خادم حرم هست و مدام در رفت و آمده ، مشهد خونه خریده ! شوهر خواهرم بهش گفته بود حاجی خونت را چند روزی میدی ما بریم؟! اگر نیاز داری یا قولی به کسی دادی ، بی تعارف بگو . برمیگرده میگه فقط بگو کی؟! شوهرخواهرم خبر میگیره و بهش میگه . میگه حله برو!

دوباره شوهرخواهرم میگه ، اگر قول دادی تعارف نکن ! یک جریان تعریف میکنه که صحت و سقمش پای خودتون !میگه شیخ بهایی وقتی سردر حرم را میساخته ، به بنا میگه دوتا از سردرها را بساز ، سومی را سه روز صبرکن تا بیام و بگم ! بنا میگه چشم. روز سوم میره و میبینه ساخته ، میگه ، مگه نگفتم نساز ! میگه تو گفتی ، منم نساختم ، شب اول خواب امام رضا را دیدم که گفت فرق نزار و بساز ! اعتنا به خوابم نکردم ، شب دوم به خوابم اومد و گفت مگه نمیگم بساز ! از خواب پریدم تصمیم گرفتم بسازم ! شیخ بهایی ناراحت برمیگرده و میگه ای وای برمن که میخواستم چکاری بکنم. بعد میگه میخواستم در سوم را جوری بسازم که جز شیعیان کسی از اون در نتونه وارد بشه !حالام حکایت خونه منه ، قسمت تو بوده که بری ، بیا و برو ! و به این ترتیب سفر من شروع شد و امام هشتم من را طوری طلبیدن که من روز عید حرم باشم و لذت وافری ببرم از عیدی بزرگی که گرفتم . امیدوارم قسمت هرکدوم از دوستانی بشه که دلشون میخواد برن.