قاطی الپاتی!

یک عکاسی هست نزدیک خونمون که مامان را میشناسه ! دلایلش را نمیتونم بگم بخاطر مسایل امنتیتی ! فقط یکی از دلایلش این بوده که قدیمترها در جوانی شاگرد دایی جانم بوده ! یکبار با خواهرها رفتیم پیشش ، هعی نگاه میکرد و کلافم کرده بود که گفت شما دختر حاج خانومید؟! گفتم بله ! نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت : من خواهرهاتون را نشناختم ، شما را از روی شباهت زیادتون به حاج خانم شناختم. ببخشید نگاه میکردم چون شک داشتم ! بعد من و آبجی بزرگه نسبتا شبیه همیم ! امشب آبجی بزرگه و دخترکش رفته بودن عکس گرفته بودن ، من و مامان بیرون بودیم ، من رفتم ببینم عکس را آماده کرده یا نه؟ که مشکوک نگاهم میکرد و آخرش احوال پرسی کرد ، سراغ عکس نوه را گرفتم ، چون نمیدونستم خواهرمم عکس گرفته که برای رفع شبهش گفت شما دوتا بودین عکس گرفتین نه یکی؟! اونموقع نگرفتم و گفتم از دومی خبر ندارم ، ولی عکس نومون را اگر میتونید امشب بمن بدین! خندید از کشف بزرگش و گفت حالا یکساعت دیگه زنگ بزنید حاضر بود تشریف بیارید ! من و آبجی بزرگه یکجای دیگه هم اشتباه گرفته شده بودیم ، یادم نمیاد قبل ترها گفتم یا نه ؟! ولی ایهاالحال !(تکراری هم بود ، بخونید ، بروی خودتون نیارید)

قدیمترها در عنفوان جوانی یکبار یک چیزی رفته بود توی چشمم ! دقیق یادم نیست ، ولی یکجورایی شهر حالت تعطیل داشت و دکتر نبود و من واقعا توی اذیت بودم. با مامان راه افتاده بودیم توی شهر تا توی یک کوچه ای برحسب اتفاق یک مطب چشم پزشکی دیدیم که باز بود ، بدو رفتیم توی مطب ، تازه از منشی وقت گرفتیم و نشستیم که یکمرتبه در اتاق باز شد و یک خانم عرب اومد بیرون و شروع کرد فحشهای زشت فارسی و عربی دادن بدکتر و دکترم بی جواب باقی نمیزاشت ! آخرم به منشیش گفت پول این...را بهش بده ! من که واقعا وحشت کردم !حقیقتا اگر اورژانسی نبود ، فرار میکردم !

دکتر هم عرب زبان بود ، وقتی وارد شدم خیلی خوش اخلاق با من وحشت زده برخورد کرد و بهم گفت یک سوزن خاص میخواد که اگر خوش شانس باشم ، چون فردا کلاس داره و میخواسته به دانشجوهاش نشون بده توی کیفش باشه ! از شانسم بود و مشکلم حل شد. اگر بهم بگن پلک نزن در صدم ثانیه 800 بار پلک میزنم و با من همین مشکل را داشت اینقدر که با یک دستش مجبور شد پلکهای من را نگه داره ، خیلی خوش اخلاق برخورد کرد.چون نزدیک خونه بود ، مامان وقت گرفتن و من را فرستادن دنبال آبجی بزرگه ! تا آبجی بزرگه را دیده بود ، بهش گفته بود باز چرا برگشتی ؟! و وقتی فهمیده بود آبجی بزرگست ، کلی بهش بداخلاقی کرده بودآبجی بزرگه عصبانی اومده بود میگفت این همون خوش اخلاقست که میگفتی؟!هرکاری کردم این عصبانیته پاک نشد، ندید بگیریدش


نظرات 1 + ارسال نظر
Sepanta چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 20:43

ع این همه شبیه آجی خانومی ؟؟

تا دختر بود که یکعالم اشتباه میگرفتن، مثلا یک خاسگار داشت از خونواده شوهرخالم که منو تو خیابون جای اون گرفته بودن خنگها، میخواست منو بزنه که خواسگارشم من را اشتباهی دیده، الان کمتره شباهتمون:))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.