نمیدونم چی نوشتم

آدمها تو شرایط مختلف فرق میکنن ، توی گذر زمان فرق میکنن، یا بزرگ میشن یا ادای بزرگ شدن درمیارن. ولی یک چیزی را خوب یاد گرفتم، اگر کسی را دیدین که زیادی بی درد نشون میده ، مطمین باشید اینقدر درد تو زندگیش هست که به سر شدن رسیده.

دیشب بحث یکی از هم کلاسیهای برادرم شد که بعد از اینکه مدرک ارشدش را گرفته قاچاقی از کشور رفته به دنبال آرزوهاش و بحث بی پایان همیشگی برادرم که من هم میخوام برم، ولی شماها نمیزارید. چندسال پیش کارهاش را واقعا برای رفتن کرد، وقتی یکی از دوستانش توی دانشگاهی تو آمر..،یکا پذیرش گرفت و کلی چت کردن و راهکارها را بهش نشون داد که پذیرش بگیره و بره!تقریبا همه کارهاش را کرد و با گریه های مامان که به هیچ وجه راضی به رفتنش نشدند موند! الانم که فقط بمن و آبجی کوچیکه میگه شما را شوهر بدم و رفتم، دیگه نیت برگشت ندارم، مامانم میبرم. دیشب که مثل همیشه بحثش بود و توضیح داد که میتونه سه تا کشور پذیرش بگیره ،بازصدای مامان را درآورد که گفتن اونطرف خبری نیست و بمون! گفت بانو و شما را به محض گرفتن اقامت میبرم،آبجی کوچیکه را هرطوری شده شوهرمیدم  و میریم. من نمیخوام بمونم و شما بزور نگهم داشتید .من مطابق معمول سکوت کردم، چون بحث بیخودیه که بزور بخوای کسی را نگه داری که میخواد بره.باید بزاری بره و نهایت خودش تصمیم بموندن یا برگشت بگیره!

اما یک چیز را خوب فهمیدم، دلم هرگز فرزندی را نمیخواد،اصلا بچه آوردن گناه غیرقابل بخششیه از نظر من!بدون بچه ها دنیا جای قشنگیه، بچه های ناسپاس و نفهم فقط چندسال اول شیرین هستن و بعد بدرد سطل زباله میخورن، عمرت را حروم کی کنی؟ یک مشت بچه زبون نفهم و عوضی که شاید یک درصدشون آدم باشن و احترام بفهمن ،وگرنه اکثریت نفهمن. آخرش قراره بری سالمندان خصوصی یا دولتی و بمیری، حداقل اینطوری میدونی زحمت هیچ خری را نکشیدی که چشمت به دراون خانه سالمندان خشک بشه تا بیاد.بچه آوردن و داشتنش مزخرفترین کار دنیاست.

چندشب پیش خواب عجیبی دیدم، یک خواب خیلی بد که تقریبا از اون شب به اینطرف هرشب کابوس میبینم. ذهنم ازش خالی نمیشه.



نظرات 2 + ارسال نظر
یادگار سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 01:37 http://yadegari901019.blog.ir

سلـّام
نمیدونید چی نوشتید ولی خوب نوشتید البته اوائلش رو! آخراش حرفای بد بد زدید! نُچ نُچ نُچ
چرا دیشب! نگفت شما رو شوهر میدم و فقط اسم آبجی کوچیکه رو برده؟!
چه خوابی دیدین یعنی؟!

سلام
اصلا هم حرف بد نزدم:))
چون من اتمام حجت کردم:))
قابل گفتن نبود:||

سپی پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 00:32

خب چرا اینقدر ناراحت شدی؟داداشتون که بنده خدا گفت مامانو میبرم با خودم
اگه تنها میرفت خب یکم بد بود
ولی خب حق داری
ادم یا نباید بچه دار بشه،یا اگه شد هیچ انتظاری نباید ازش داشته باشه
اون که نخواست بیاد که پدر و مادر سرش منت بذارن ما بزرگت کردیم وظیفته به ما برسی
خب میخواستی نیاری

فکر کنم منظور من را ازنوشتم بالکل اشتباه متوجه شدی عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.