بارون

بارون اینروزها اگرچه برای خیلی از استانهای کشورم بد تموم شد و متاسفانه ضررهای جبران ناپذیری زد.ولی برای استان کم آب و خشکیده من عالی بود. حقیقتا رحمت بود. از بس سال قبل تمام پاییز و زمستون زل زدیم به آسمون خسیسی که برای ما کمترین میزان بارش در حد مافوق افتضاح داشت !

نمیدونم چرا نوشتم ! به قول دوست وبلاگ نویس یادگار (خان / خانم !؟) مشوش نوشت شد بازمولی بازم یک بارون نوشت کوچیک بود. باشد برای تشکر در برابر این رحمت الهی ، حداقل تو استان خشکیده من !

هوا هم بی نهایت ناجوانمردانه سرد است ! مراقب خودتون و دوست داشتنیهای زندگیتون باشید

عنوان نداریم ! ولی پیام من بشما ، صدقه بزارید !

به خاطر کمر درد شدید تصمیم گرفتم با تاکسی برم خونه ، صندلی جلو هم یک آشنا نشسته بود و طول مسیر سر کرایه دعوا میکردیم و اون میگفت من حساب میکنم ، از منم که نه !

نزدیکیهای کوچمون ، راننده با دوتا پسرجوون پراید سوار دعواش شد ! تا کمر از شیشه سمت خودش بیرون بود و فحش و فحش کاری ! حالا منم از ترسم میگفتم : آقا پیاده میشم ! اینم که چنان مشغول دعوا بود که همین که یک دستی فرمون را رها نکرده بود ، خدا بما رحم کرده بود ! نزدیک کوچه یک ماشین پیچید جلوش که فقط اگر دوثانیه دیرتر ماشینه نرفته بود اونطرف ،ما قشنگ با اون ماشین یکی میشدیماون آشنای بنده خدای منم کم مونده بود کمر راننده را بگیره بکشه تو ماشین ! از وحشت یک نگاه بمن میکرد ، یکی به راننده ( چون اینجا غریبه و فارسی زیاد بلد نیست. از من کمک میخواست برای ترجمه ی جمله : بتمرگ سرجات آقا ما را به کشتن دادی! ) بالاخره سه برابر مسافتی که من اگر با اتوبوس قرار بود بیام خونه ، پیاده  روی میکردم ! راننده به آرامش رسید و نگه داشت و سر پول کرایه بحث کردیم که من میگفتم از اوشون نگیر و راننده عصبانی سرمن داد کشید گرفتم ، برو بعدا باهاش حساب کن ! تازه یک چیزی بدهکار حضرت اقا هم بودم!

یعنی تمام راه برگشت را بهش بوققققققققققققق میگفتم که من اگر نیت پیاده روی داشتم که منتظر اتوبوس میشدم ! تاکسی گرفتنم چه مرضی بود آخه ! همین اعصاب آدم یادشم میوفته خش میوفته

هر روز شده ده تا تک تومنی صدقه بزارید برای خودتون ، خانوادتون و دوست داشتنی های زندگیتون. از تاثیرش مطمئن باشید. حقیقتا که فکر میکنم زنده موندن من با این آدم ! تاثیر صدقه سر صبحم بود!

امروز نوشت

امروز که کلا دیر از خونه زدم بیرون ! اینقدر دیر که یکربعی دیر رسیدم به محل کار

توی تاکسی هم با یک رفیق عزیزتر از جان حرف میزدیم ! تا گفتم : سلام ! راننده برگشت نگاهم کرد  ! انگار من چی گفتم.خلاصه تا برسم حرف زدمچون تا برسم باید چندتا ماشین عوض کنم ؛ ماشین دومی من بودم و آقای راننده ! منم که حرف میزدم کم کم اعصابش بهم ریخت و نزدیک بود منو بندازه از ماشین پایین اینقدر خوشحال شد منو پیاده کرد. بقیه مسیرها هم همین بود

اینو گفتم که نشستید تو تاکسی ، با تلفنتون حرف نزنیدبعد حرف زدید چرا میگید تو تاکسی نشستم و کل مسیر اینجا پیاده میشم و فلان جا سوار میشم ، یعنی تصویر سازی نکنید. چون راننده فکر میکنه شما تروریست هستین و میترسه از شما و میخواد هرچه سریعتر شما را بندازه پایین

یا دور از جون همه دوستان یک بیشعوره که بخودش اجازه میده هم گرونتر بگیره ، هم مخصوصا برای دادن بقیه پول دستش را بکشه به دست شما ! یعنی یک مریض...است

اینروزها هوا سرده ، مراقب خودتون باشید.

مشوش نوشت!

بچه که بودم نزدیک خونه پدربزرگم تعزیه اجرا میشد. فردای روز عاشورا ، درست بعد از نماز صبح بود که خیمه ها را آتش میزدن و...! منم که آخرین نفر بودم میرسیدم و وسط دست و پای ملتی که تکه ای از پارچه های اون خیمه های درحال آتش را میخواستن ! و البته به شیر و کیک میرسیدم

دیروز خیلی از جاهای شهر را دیدم که خیمه زدن و آماده تعزیه هستن. برام خیلی خاطرات زنده شد.! باعث خجالت این جمله که میگم ، ولی حقیقتا عاشورا و تاسوعا را دوست داشتم. چون  تو این دو روز خونه پدربزرگم همه جمع بودن و شب را همونجا میخوابیدن.درحالی که در باقی شبها این اتفاق نمی افتاد !

چادرهایی که انتهاشون بهم گره میخورد تا توی شلوغی های دسته های عزاداری گم نشیم.! (خونه پدر بزرگ من توی قسمتهای قدیمی شهر بود. جایی که هنوز بوی اصالت داشت و اسیر غربت نشین های موجود در ایران نشده بود!)

این تعزیه ها برام اون فضا را زنده نمیکنه ! باز هم متاسفم و شرمنده ام که مینویسم! ولی حقیقتا معنویت و حس خوبی که توی مسجدهای قدیمی دارم ، توی معماری های مساجد و امامزاده های امروزی ندارم !

امامزاده ای بود خیلی قدیمی ، بقدری که ضریحش چوبی بود. حقیقتا کنارش آرامشی بی نظیر پیدا میکردم. یکسالی نرفتم و بعد یکسال که رفتم ، ضریحی از جنس فلز و آیننه کاری های دور تا دور و...تغییر بدلم ننشست و من آرامشم را نیافتم و بیرون اومدم! چراش را نمیدونم ! ولی به هرحال حسی هست که من دارم!یا دسته ای بسیار مشهور که همشون سید هستن ! خواهرم ارادت عجیبی به این دسته داره ! هرسال به امید دیدنشون ظهرعاشورا از محلی که حرکت میکنن ، من را آواره نگه میداشت و نمیدیدم ! تا پارسال که بالاخره ناامید و یکساعت مونده به غروب دیدیمشون ! دسته ای با علم عتیقه که دراین سالها بسیار سعی کردن بدزدنش ومحافظت شده! خیلی ها نذر میکنن ولی نمیدونم چرا من اعتقادم را از دست دادم یا ضعیف شده که فرقی نمیبینم بین اونها و باقی  دسته ها !

من هنوز هم عاشق امامزاده ها و مسجدهایی هستم با ضریح های چوبی و معماری هایی از جنس گذشته ! جایی که آرامش گم شدم را در بین روحانیت فضاشون پیدا کنم.من با معماری امروز غریبه ام ! حتی خونه های قدیمی با هشتی ها و حوض های وسطشون و پنجدری هاشون را دوست دارم. کاش شهرداری شهر من اینقدر عجله توی خراب کردن فرهنگ گذشته شهرم نداشت! کاش دست برمیداشت از خراب کردن اون چیزی که هویت و فرهنگ گذشته من نامیده میشه.

اگر قاطی پاتی نوشتم. ببخشید. ذهنم همینقدر مشوش و گیجه ! شرمنده

پستی ....

زیارت عاشورا میخونید یا اشکی برای اباعبدالله میریزید ، ولو یک قطره ! برای من و خانواده ام همون لحظه و لحظات دعا کنید.

-----------------------------

دلم بی نهایت می خواست یک پست بنویسم و تقدیم کنم به امام حسین! ولی صدافسوس که هیچی به ذهنم نمیاد تا ....

همیشه وقتی نوحه میزارم توی خونه ،  بین الحرمین و جایی که دستهای حضرت عباس قرار داره و تل زینبیه و محل خیمه ها به ذهنم میاد و برام تداعی میشه. من یک سفر بیشتر نرفتم ! ولی اون یک سفر اولین سالی بود که ما قرار بود عیدمون را تنها باشیم. من با دلم ده روز به این سفر رفتم و برای همیشه ثبت دلم کردم!

به مناسبت عید حرم حضرت عباس و حرم امام حسین تا صبح باز بود. من ارادت و علاقه عجیبی به حضرت عباس دارم.یادمه بین الحرمین جلسه روضه میزاشتن ، من فارغ از بقیه و با اطلاع مادرم ، راه میوفتادم برای خودم گوشه ای از حرم حضرت ابالفضل به آرامش میرسیدم. گریه نمیکردم. ولی کبوتر ترسیده دلم حقیقتا آرامش را تجربه میکرد.

دلیل نرفتنم به حرم امام حسین این بود که ساعت یازده تا دوازده خانومها اجازه داشتن شش گوشه را ببین و در باقی زمان میتونستن به زیارت سرهای شهدا برن. که یکجای راهرو مانند و باریک بود. باید توی حیاط مینشستم ! این باب میلم نبود. پس غیر از ساعتهای یازده تا دوازده اون سمت نمیرفتم ! این سفر فوق العاده بود و رفتنمون حقیقتا یک دعوت بود.

ما خیلی ماجرا اتفاق افتاد تا نریم. به  نخی رسید ، ولی بالاخره طلبیده راهی سفر میشه. وقتی قرار باشه ، بعد از تنشها و اتفاقهای بدی که پشت سرگذاشتی ، خدا بهت آرامش را هدیه بده ، میبرتت جایی تا قلبت آرام بگیره.

*

سالی که ما رفتیم ، ابتدای ورود آمریکایی ها به عراق بود . و خوب بمب هایی که تو بازارهاشون منفجر میشد. نکته قابل توجه ترس خانواده توی ایران بود و بی اطلاعی های ما و آرامشمون در همون محدوده توی نجف و کربلا !