من و پستچی محلمون!

امروز از سری ماجراهای من و پستچی محلمون که قبلا براتون تو وبلاگهای قبلیم نوشته بودم می نویسم

یعنی هربار اومده دم خونه ما ، تنها عضو ی که تو خونه بوده ، من بودم ! قشنگ منو میشناسهامروز هم اومده بود ، منم خمار خواب ! حالا دست از زنگ زدن و در زدن با خودکارم برنمیداشت که رفتم ببینم این کیه؟! در را با چشمی با یک من پف باز کردم که بعلههههههههههههههه آقای پستچی پشت در بودن و میگن میدونستم خواب بودی بالاخره بیدار شدی اون امانتی ما را که داده ، میگه دیروزم خواب بودی؟حالا دیروز من دنبال یک کاری تا ظهر بیرون بودما ! گفتم نه بیرون بودم. میگه آهان خوب برو تو خونه دیگه خداحافظ یعنی برا مامانم تعریف میکنم و میگم کلا خونمون را با من میشناسه هاهمه میخندن

از سری ماجراهای من و سرویس-------لعنت خدا به آل سعود

به نظرتون اگر بگم امروز سرویس را گم کردم خیلی ضایعه

خوب من امروز سرویسم را گم کردم ، و مجبور شدم دنبال آقای راننده بگردم تا ایشون من را به شکل کودکی  که مامانش را گم کرده ببرن و تحویل ماشینشون بدن

-------------

تبریک میگم ورود حجاج عزیزی که امروز برگشتن به مام وطن و بازم تسلیت میگم به خانواده هایی که عزیزشون را تو این حادثه از دست دادن. تصاویری که جدیدا پخش میشه از اونهایی که اگر کمک بهشون میشد الان جزو زنده ها بودن ، اینقدر دردناکه که واثعا قابل تصور نیست.

هزار بار لعنت خدا بر آل سعود با این عدم مدیریت و کار احمقانشون.لعنت خدا میلیون ها بار بر آل سعود.

من و سرویس!

در تمام سالهای تحصیلم ، هیچوقت بخاطر ندارم برام سرویس گرفته باشن ! امسال از طرف محل کار سرویس گذاشتن ! این استرس سرویس هر روز خدا منو خفه میکنه ! برگشتنش هم که برای خودش ماجراها دارهفقط باید بدویی تا برسی

امروزم که مثلا روز اولم بود ! از استرس سرویس سوار شدن خندم گرفته بود غیرقابل جمع کردن ! چون مثل دبستانی ها میگشتم دنبال سرویسم ! کلی هم سر همین قضیه خندیدم ! اینو داشته باشید تا ماجراهای بعد


* هرکی چشمش به ندای  عزیز افتاد ، گوشش را بپیچونه بیاره بگه کجایی دخترو؟!



ماجراهای من و گرفتن مدرکم!

بالاخره بعد سالها رفتم مدرکم را بگیرم و دست از مدرک موقتم که برام کارگشا بود کشیدم چند سالی هست به اولین جایی که منو قبول کردن برای کار و البته بدترین جایی بود که کار کردم ، قول دادم ، اصل مدرک را ببرم تا اونها برای سازمان مرکزیشون بفرستن ، ولی خوب حسش نیست ، فدای سرم نمیبرم

بزارید از گرفتن مدرکم بگم !

خوب من سالها بود پا به اون محوطه عظیم علمی نگذاشته بودم بالطبع خیلی چیزها تغییر کرده بود. بخصوص ساختمان های اداری که من خیلی شیک برای خودم رفتم ساختمان قدیمی و فهمیدم اهههههههههههه این " ره که تو میروی به عربستان " است و مجبور شدم یک ده کیلومتری پیاده روی کنم و صدبارم گم بشم تا ساختمون جدید را که پشت یک ساختمون دیگه ساختن پیدا کنم.یعنی اجدادم جلوی چشمام اومد وقتی سه طبقه را بدون آسانسور رفتم بالا و نیروی خدماتی بهم گفت خانم باید بری زیرزمین !به قول یکی از دوستانم میخواستم بشینم و خودمو بزنم رفتم زیرزمین و رسیدم به آقاهه دیگه نفس نداشتم تازه آقاهه میگه 995 تا تک تومنی بدهکار وزارت علومیشانست اینترنتم خرابه نمیشه برات پرداخت کرد ! شانس بیاری گیر ندن ، بتونی مدرکت را بگیری خدا را شکر این یکجا شانس همراهی کرد و از قسمت مالی رد شدم و رفتم امور فارغ التحصیلان ، یک فرم دادن طویل که امضاکن و انگشت بزن.

همیشه خدا توی کیفم پر مداد و خودکاره ها ! اینبار بگرد و بجور . دریغ از یک خودکار ! یک آقایی همچین جای برادری ، هیکل ، جلوی اون قسمتی که خودکار را با چسب میخی زده بودن روی میز ایستاده ! داره تلاش بی ثمر منو میبینه ها ! ولی دریغ از یک اپسیلون تکون دادن به هیکل مبارک ! سرآخر بهش میگم ببخشید؟! یک نگاه گیج میندازه که اشاره میکنم به خودکار ! اینقدر رفته اونطرف که همزمان با من کلش توی برگه طویلی که قراره پرکنم و انگشت بزنمه ! میخواستم بگم شما خسته میشی ، من میگم تو بنویسا ، اینطوری بهتره باور کن

بالاخره با مشارکت چشمهای برادر محترم برگه و دفتر را امضا کردم و انگشت زدم ومدرک پرتوانم را که دوساعت توی امور مالی مورد تمسخر و هروکر آقایون  قرار گرفته را گرفتم و قله اورست دریافت مدرک را فتح کردم کلی هم پول شیرینی رو دستم موند برای مدرکی که دو زار ارزش نداره ، باید قاب سر در اتاق کنم و به عچقم بگم اینم مدرک منه ، اونم تشویقم کنه ایشالا مدارکتون بدردتون بخوره و زود به زود وزارت علوم را آباد کنید با مدارک مدارج بالاترتون

همین دیگه ! دیدم چیزی برای تعریف ندارم. گفتم این ماجرای محیرالعقول را براتون بگم ، شاد شید

گزارشی از پایان روز جمعه !

برای مانتوی جدیدم با خواهرهام رفتیم شلوار بخریم. تو همین گیر و دار خواهرم گفت بریم طبقه پایین پاساژ حراج مانتو زده ، ببینیم. رفتیم و بعد دوساعت گشت زدن و شروع کمر دردهای من ، خرید کردیم ! اومدیم از پله ها بیاییم بالا که خواهر کوچیکم جیغ زد وایسا ! من رو پله اول ، اون یکی خواهرم  نزدیک پله ها و خواهرکوچیکم که با کیف میزد تو کمر خواهر بزرگم ! نگو یک سوسک رو چادرش بود که سوسکه به جای پایین رفتن حرکت میکرد به سمت روی سر و خواهرکوچیکمم با کیف میکوبید تو کله خواهربزرگم تا سوسکه بیوفته !

دست بر قضا کیفش خیلی سنگینه ، حتی اگر خالی خالی باشه ! حالا فرض کنید این کیف الان پره یکی هم بکوبونه تو کلتون باهاش ! خواهر بزرگم چادرش را برداشت تکوند سوسکه افتاد و رفت رو کیف خواهرکوچیکه ، خواهرکوچیکم کیف را انداخت وسط پاساژ رو ی زمین ! سوسکه مرگ مغزی شد یک آقاهه هم بدو بدو اومد لهش کرد ! میخواستم بگم خدا قوت برادر

در طی این عملیات محیر العقول ما یک پاساژخلوت که همه فوتبال میدیدن را تبدیل کردیم به یک پاساژ شلوغ

---------------------

زنگ زدن برگردید خونه ، مهمون داریم ، نونم برای شام نداریم  ، نون بخرید !

خواهر کوچیکه را فرستادیم نون بخره  قبلش که کلی بحث کردیم چندتا بسته بخره ! که رای اکثریت بر دوتا بسته بود و من معتقد بودم باید سه تا بسته بخره ! آخر سر دوتا بسته خریده ! تو هربسته ای سه تا نون لواش! بهش میگم اینکه کمه ! گفت بسه ! دوباره بحث تا دم سوپری بعدی ایستادیم تا از جای دیگه نون بخره .

جلوی یک سوپری نزدیکهای خونه نگه داشتیم ، خواهر بزرگم که راننده هم بود با دقت زل زده به در سوپری ! میگم به چی نگاه میکنی؟! میگه این بچه چرا هنوز نرسیده به سوپری ؟! شلیک خنده بود توی ماشین ! چون بچه مورد نظر که خواهر کوچیکه باشه ، هنوز از ماشین پیاده هم نشده بودتازه پیاده شده شصتش را نشون میده یعنی یک بسته بخرم؟! منم دوتا انگشت  را نشون میدم یعنی دو تا بخر که شبیه علامت پیروزی شده بود سر همین قضیه هم یکعالم خندیدیم

--------------------

همین دیگه ! اینم گزارشی از روز جمعه من!