حقیقتا خیلی خیلی خیلی دوستون دارم و مثل معتادها نئشه هستم که نشستم به نوشتن ، درحالی که رو به حضرت حق پرواز میکنم! خوب در باب سرماخوردگی اگر از سرگیجه ها و فشارهای مداوم فرت و فرت سقوط کرده بگذریم ، شکرخدا خیلی بهترم! دیشب رفتیم مهمانی !
خواهر داماد دکتره و ما تا داشتیم اشارتی به مادر میرفتیم که الان سوار چرخ و فلک هستیم و سردرد هم داریم ، جناب داماد اشارتهای ما را رویت کردن و زودی خواهرجانشان را صدا کردند و ما بسته شدیم به یک پرتقال بزرگ و یک لیوان بزرگ آب قند ! خوب من آب قند دوست ندارم ! خواهرداماد هم ایستاده بود تا تهش را بخورم و یک قرص بزرگ هم در حلق ما انداخت و تا گفتن پاشو برو روی تخت اطاق داماد بخواب ! زودی گفتیم نه خوب شدیم !چی چی را برو تو اطاق بخواب!
شام هم اندکی بیشتر بر بدن نزدیم ! چون اصولا خانواده شوهرخواهرجان و ایضا خودش ، عاشق ترشی جات هستن و غذا اندکی تناول کرده و درعوض یک کاسه آبگوشت خوری ترشی را با ولع میل میکننچیزی که درخانواده ما اصلا مرسوم نیست! حالا جلوی اینهمه کلاس نمیشد نشست و سیرخورد که
درنتیجه با حسرت هعی به غذاها نگاه کردیم و هعی گفتیم اگر شما نیز چون طایفه ما بودید ، میشد ازخجالت شکم درآمد
من جز درمواردی اندک ، از شکمم هرگز نمیگذرم خانواده خوبی هستن ، شکر خدا ! فقط بسیار اهل شب نشینی ، چیزی که باز درما نیست و مهمانی نهایت دوازده تمام میشود و همه راهی خانه ! ولی رسم خانواده داماد تا دو و یا سه نیمه شب نشستن و حرف زدن ! و خوب با وضعیت من که حتی شام خوردن هم کمکی به چرخ و فلک سرم نکرده بود ، بیشتر دلم میخواست راهی خانه شوم تا گرفتار یک لیوان بزرگ آب قند دوباره نشوم ! چون هزاربار خواهرجان دکتر داماد ما را چک فرمودند و ما هعی لبخند ژکوند تحویل دادیم که به ارواح اجداد همسرنداشته مان ، حالمان خوب است!
درنهایت نیز با آرزوی فراوان اینکه ما شوهر کنیم ، خداحافظی کرده و بیرون آمدیم!
و علت اینکه امشب مزاحم اوقات شریف شدیم این بود که :" سال نو را پیشاپیش تبریک عرض نموده و برای شما سالی پر از سلامتی و شادی و با بهترین تقدیر آرزو میکنم"
و در پایان آخرین پست سال 1394 چون بلاگفا هنوز با ما آشتی نکرده در همینجا اعلام میکنیم." آنی جان ، ماه عروس زیبایم ، برایت آرزومندم در کنار شاه دامادت خوشبخت باشی و همیشه شاد. دخترت تینای عزیزم ( آبجی کوچیکه ) را نیز زودتر راهی خانه بخت کنی "
مهمونی دعوتیم و مطابق معمول من هیچی لباس ندارم ! کلا چون از آستین لباس خوشم نمیاد و باهاش مشکل دارم ، همه لباسهای من آستین کوتاه یا بدون آستین هستن! مگه مانتوهام. حالا این مهمانی ، باید لباس آستین بلند بپوشم و خوب منم که طبق معمول ندارم و اینبار از آبجی بزرگه نمیتونم کش برم ، چون مهمونی سمت خانواده همسرشه و اگر لباسش را بردارم صحیح نیست دیشب رفتم پی خرید ! حس بد گلو درد باعث شد تا قیافم کلا شبیه غر باشه ! هیچی هم شکرخدا پیدا نمیشد و قیمت ها هم نجومی
بالاخره جای لباس ، شلوار خریدم. منی که همیشه وقتی حتی یک هل پوچ میخریدم ، با کلی ذوق برمیگشتم ، حتی یک ذره هم ذوق خریدم را نداشتم و بطرز عجیبی حالم بد بود
برگشتم خونه و با بدخلقی خوابیدم ! نیمه های شب از خواب پردیم ، نصف بدنم سرد بود . نصفشم مثل کوره میسوخت ! حالم خیلی خراب بود ، صبح که اصلا روی پاهام بند نبودم و بندری میرفتم ! سرگیجه و تهوع و بدن درد و سردرد هم اضافه بر سازمان بود ! رفتم دکتر ، تشخیصش سرماخوردگی با تب بالا و فشار پایین بود. مطاابق معمول همه سرماخوردگیهام ، یک سرم با سه تا آمپول تقویتی و دوتا پنی سیلین عضلانی همزمان ! اجدادم راست چشمام بودن!
تو ماشین که اصلا خواب بودم ، از وقتی از دکتر برگشتم هم خوابیدم تا الان ! الانم که تب و ضعف را با هم دارم! یعنی وضعیتم تاریخی تاریخیه! هنوزم خوابم میاد.ولی گفتم جز خوبی که مطمئنم چیزی ندیدن ولی اگر بدی دیدین ، بدونید از خودتون بوده نه مندیگه حلال بفرمایید
------------------------
یعنی بلاگفا را خفه میکنم دو سه روزی هست که نمیزاره من نظر بزارم و نظرم را ثبت نمیکنه!
" آنی جان امیدوارم تا الان ماه عروس ، شاه دامادت شده باشی " اگر بلاگفا اذیت کرد ، من اینجا میگم حرفمو
------------------------------------
از یکی که نمیدونم هنوزم خاموش میخونه یا نه ! بی نهایت دلخورم و همین دیگه حرفی ندارم.
امروز یکم دیرتر از محل کار بیرون اومدم. کنار خیابون ایستاده بودم که یک آقای نسبتا مسن و متشخص از اونطرف خیابون داد زد : خانم ، خانم! برگشتم ببینم چی میگه ! از طرفی بقدری گرسنم بود که یکبار با عرض شرمندگی سرکار حالم بد شده بود ! یکمرتبه آقاهه را ندیده چشمم خورد به یک جنازه پتو پیچ اونطرف خیابون توی پیاده رو!
داشتم فکر میکردم حالا که دیدم یعنی باید برم اونطرف خیابون و صدقه ( اسم این پولی که مرده میبینی را میندازی ، یادم رفته چی بود ) باید بندازم روش یا نه ! که باز صدای آقای پیر منو بخودم آورد ! گفت خانم ! مرده ! چی را نگاه میکنی؟! ولی من هنوز منگ تصویر روبرو و افکار خودم بودم که دیدم پای مردهه تکون خورد !
نمیدونم آقاهه که داشت میومد اینطرف خیابون ، چون فهمیده بود آبی از من گرم نمیشه ، چی دید که ایستاد و اونم مثل من تکون خوردن پای مرده را دید ! اینکه میگم مرده ، چون دقیقا مثل یک جنازه از سرش تا پاهاش ، غیر از پاشنه پاش توی پتو پیچیده شده بود !اونم دوبار پتو پیچ ، انگار پیچیده باشنش! آقاهه برگشت و سعی کرد پتو را بزنه کنار تا ببینه چه خبره؟! زدن ، اینطوری ولش کردن! ولی من با یک نگاه به پاهای کثیف و بدون هیچ پوشش فهمیدم اون یک معتاد خیابون خوابه ! چون نزاشت اقااهه پتوش را باز کنه و با مصیبت دستش را بیرون آورد و بهش اشاره کرد پول بده ! وقتی هم پول را گرفت ، باز خودشو پیچوند و بی حرکت موند!
خیلی بد بود ، خیلی ! تصویر یک معتاد که اینطوری پول جمع میکنه! توی تهران یکبار شبیهش را دیده بودم! درست وقتی از ترمینال دراومدم و اومدم برم سمت مترو بیرون ترمینال ، یک مرده ای روش پتو افتاده بود و هرکسی رد میشد سکه ای یا اسکناسی روش مینداخت ، یکمرتبه یک مرد ژولیده معتاد حمله کرد اون سمت و هرچی پول مردم ریخته بودن را جمع کرد و رفت ! این صحنه برام یادآور همون بود و اعصابم را کامل بهم ریخت. لعنت به اعتیاد