دومین شب قدر هم تموم شد. سعی کردم تمام دوستانم را چه توی دنیای مجازی و چه واقعی دعا کنم.تا چقدر مقبول حضرت حق بیوفته. غیر از یک نفر که شرمندشم که هنوز دلم رضا نیست بخواسته اش و دعا را برعکس براش خواستم.خواستم بگم تو تنها شب قدر باقیمونده برای منم دعا کنید، دعای سلامتی و عاقبت بخیری میخوام. به نظرم این بالاترین دعاست در حق کسی.
ٔ.......................،،،........
امروز کلاسمون زودتر تموم شد بخاطر شب قدر و خوب من زنگ زدم مامان که بیان دنبالم، چون از اون سر شهر اونم ساعت ۳ ظهر تو اوج گرما ، واقعا برگشت تنهاییم غیر ممکنه، چون یک خرید هم داشتم .مامان که اومدن دنبالم، رفتیم آبجی کوچیکه را هم برداشتیم که آبجی عروس را فهمیدیم کلید نداره و پشت در مونده:))))به اونم گفتیم بیا فلان فروشگاه تا بعد از خرید برگردیم خونمون. خوب تو این فاصله که بین قفسه ها میچرخیدیم ، مپ ابجی کوچیکه و ابجی خانم عروس را بردم تو قفسه های دلخواهم. بعدم با ابجی عروس داشتیم سر یک مواردی تو قفسه ها بحث میکردیم و فروشنده اون قسمت هو عین پارازیت هعی میومد که یک چیزی به قفسه اضافه کنه ، آخرای اختلاف مسیله ای پیش اومد که من از شدت خنده ،اشک از چشمهام میریخت و نفسم گرفته بودو آبجی عروس بدتر لز من پشتش را کرده بود و شونه هاش میلرزید.
هیچوقت بخاطر ندارم توی فروشگاهی یا در ملا عام بقول مامانم اینطور سبک گری کرده باشم و اینطوری خندیده باشم:))))ولی واقعا لذت بخش بود خندش.البته اومدیم خونه ، اومدم با چاقو یک کاری بکنم در رفت و بند انگشتم را چنان زریدم که در ثانیه سینک پر از خون بود و کلا نجس شده بود. و چنین بود که خنده از دماغمان درآمد و هنوز که نیمه شب است ،انگشت ما باندپیچی و دردناک است و کلا زندگی را برایمان سخت کرده:(((
این پست لحظاتی قبل از اذان صبح دومین شب قدر منتشر شد.ببینید چقدر دوستون دام، حالا برام دعاهای خوب کنید.
با آر زوی بهترین ها برای شما.یا علی