بهم ریخته نوشتم ، سعی کنید خودتون متوجه بشید:)))

خوب دوساعته صفحه را باز کردم ! دلمم میخواست یکعالمه غر بزنم. اشکهام را هم بریزم و خودمو مثل آدم به آرامش برسونم و حرص شما را هم کاملا تخصصی دربیارم! ولی از اونجایی که نزدیک ده تا وبلاگ خوندم ! و اکثرا ز ولنتاینشون نوشتن ، تصمیم گرفتم خانومی به خرج بدم و مصیبت نامه ننویسم

دیروز حال مامان یکمرتبه بد شد  ، من میگم بد ، شما باور کنید خیلی بد ! اشکم دراومد . از اونطرف زنگ زدن که ناهار داریم میاییم خونه شما ! افتادم به جون خونه ! دست تنها ! آبجی کوچیکه که رسما هیچ کمکی نکرد و کار را به جایی رسوند که صدام دراومد و بهش گفتم بی انصاف تر از تو فقط و فقط خودتی! همزمان هم پام توی آشپزخونه ناهار میپختم ! بیسکوییت های ولنتاین سفارشی خواهرمم بود ! یعنی فرض کنید من درآن واحد چندتا کار میکردم. تنها شانسی که آورده بودم ، لباسها بود که روز قبل شسته بودم ! البته شسته ها وسط اتاق ولو بود و منتظر تا شدن و جمع شدن ! یعنی دوازده که زنگ زدن و مهمونها اومدن ، من تازه فرصت نشستن پیدا کردم !

پشت بندشم میز را بچینم و ناهار که خوردن ، گفتم ببخشید ! کمرم رسما دیگه صاف نمیشد ! رفتم خوابیدم کرمی که برای بیسکوییت ها گفته بود درست کنم ، یک چیز افتضاحی دراومد که من اصلا استفادش نکردم ! از اونجا که اون کرم با دوتا زرده تخم مرغ رو دستم باقی مونده بود و  بیسکوییت ها هم که تماما خورده شده بود و جعبه قلبی خواهرمم همونروز با بیسکوییت ها تقدیم شده بود ، تصمیم گرفتم برای حروم نشدن مواد باقی مونده و چون سری دوم مهمان بی خبر وارد شده بود و صدالبت که شام میموندن ، یک کیک قرمز دربیارماینبار درحین پخت شام و مرتب کردن آشپزخونه  و چیدن میز ، کیک هم پختمیعنی من از مهممون داری ، فقط نقش کزتش را بازی کردم ! و  نگران مامان بودم. اعصابم بخاطر مامان بهم ریخته بود شدید ! خواهرجان هم که معمولا کمک بود ، چنان چسبیده بود به عزیز دلش که اصلا یک قدم هم برنداشتآبجی کوچیکه که...باز دم داداشی گرم که چایی میبرد و سینی خالی با استکان پس میاورد

شام را که خوردن ، از زور کمر درد اشکم دیگه دراومده بودا ! کیک را که خوردن همشون خوششون اومد ! میگفتن چقدر عالی شده ، هیچی از کل کیک باقی نزاشتنا ! خوبه همه رژیم بودنا و چنین بود که میز شام رها شد و به تخت چسبیدم ، چون از زور کمردرد رسما دولا دولا راه میرفتم!و من هنوز هم کمرم بی نهایت درد میکنه ، طوری که امروز دوست مامانم ، منو دیده میگه وااااااااااا تو چرا مثل پیرزنها دولایی مادرآری دیگر پیر شدیم رفت

بچه ها کسی اطلاعات پزشکی داره و میدونه چی توی بدن کم میشه که یکی از عضلات یکمرتبه میگیره؟! من یکهو عضله های پام میگیره و تا یکربع الی بیست دقیقه ای نمیتونم راه برم. بقدری درد دارم که اگر راه بیوفتم ، از شدت درد اشکم درمیاد. اگر میدونید و بگید ممنون میشم.

ولنتاین

امشب با خواهرجان رفتیم تا برای ولنتاین خرید کنه. یعنی منو دیوانه کرد تا بالاخره یک جعبه پسندید هرچی تو مغازه میدید از مروارید بگیر برو تا یک چیزهای بی ربط میخواست. میگفت ، به نظرت بریزم کف جعبش و کادوش را بزارم روش قشنگ میشه نه؟!منم اینطوری نگاهش میکردم و هعی باید دستش را می کشیدم و میگفتم نه !

آخر راضیش کردم به پوشال قرمز خریدن و یک عالمه شکوفه تا دست برداره ! وگرنه مگه بیرون میومد

یکجا رفته بودیم جعبه ببینه ، بعد پسره هعی جعبه های مشکیش را نشون میداد و میگفت عالیه ، خواهرمم جعبه های قرمز را نشون میکرد. آخر سر پسره گفت : خانم جعبه برای چه کاری میخواهی؟ خواهرمم گفت برای کادو ولنتاین! منو میگی ، دیگه پشتمو به این دوتا کرده بودم و فقط می خندیدمپسره گیج میگه کادو میخواهی به دختر بدی یا به پسر؟ یعنی رسما دیگه از شدت خنده شونه هام می لرزیدا ، در این حد ، این دوتا جک بودنتازه تمام مغازه را بهم ریختن ، آخرشم اشتراک نظر نداشتن اومدیم بیرون. مغازه بعدی را جوری خواهرم بهم ریخت که وقتی آخرش یک جعبه پسندید ، فروشنده خدا را شکر میکرد

به خواهرم میگم : تو اگر یک کادو ساده هم میدادی به یار جان ، باور کن میزاشت رو تخم چشمش ، وقتی میفهمید تو اینطور یک پاساژ را بهم ریختی ، فقط برای تزیین کادوتمیگه تو را هم میبینیم ، حالا هعی بمن بخند

رفته یک شیرنی فروشی ، شیرینی قلبی ساده پسندیده ، مرده گفته برای ولنتاین سفارشی میزنم دونه ای دو تومن ! حالا هر شیرینیش اندازه دوتا بند انگشتم نبودا ! تازه شیرینی را دونه ای حسابی میکنه نه کیلویی ! گفتم بیخود ، رنگ قرمز بخر ، خودم برات یک چیزی سرهم میکنم ، اصلا نگرانش نباش، از اونروز تا الان هعی من تو سایتهای شیرینی پزی دنبال شیرینی قلبیم تازه امشب بهش میگم بریم رنگ قرمز خوراکی بخریم. رفتیم یک شیشه بزرگ رنگ خریده ! میگم من اینهمه رنگ را تو حلق کی بریزم؟! میگه : اااااااا تو گفتی!گفتم ، من گفتم یک بادیه رنگ قرمز بخر ! میگه خوب خریدم ، چیکار کنم! میگم تا آخرش را هی شیرینی میپزم و میدم به شوهرتما که شکلاتی دوست داریم و قرمزمون همون رنگ شکلاتیه

دوستان پول بزارید روی هم برای منم کادو ولنتاین بخرید

----------------------

خوابگاه که میرفتم ، یک دختری بود که تازه ازدواج کرده بود. یک شب ولنتاینی تعریف کرد که روز ولنتاین روز جشن اونها و خواهراشون بوده. یکدونه داداش داشت که پونزده تا جی اف داشت ، میگفت اصلا اهل خرج هم نیست ، براش میخرن . میگفت فقط شب که برمیگرده ، عروسی ما خواهرهاست . یکعالم شکلات خارجی و عروسکه که تقسیم میکنیم. تازه سهم شوهرش را که راه دور بود را هم برمیداشت و کنار میزاشت. چقدر ما بهش اون شب خندیدیم. اینم یک نوع ولنتاین بود دیگه. خوش باشید

من خطاکار

گاهی خودتم میدونی که حرفت منطقی نداره ، داری اشتباه میکنی ، داری آدمهای اطرافت را آزار میدی ، ولی باز وقتی میوفتی رو دور خریت ، کار خودتو میکنی. حکایت منه! خر شدم خر ! خودمم میدونم من خطاکارم ، ولی باز...

عاشقانه های مردم!

یکی از اقوام توی اداره عاشق شده بود ! مشکل اون آقا این بود که پدرش دو زنه بود. و این توی فامیل ما ، چیزی در حد طرف پاش قلم میشه بیاد خواستگاری ! حدود پنج ، شش سالی اونا اومدن خواستگاری و رد شدن ، از در داماد را بیرون میکردن ، از پنجره میومد تومن که واقعا از استقامتش خوشم میومد. توی تمام این پنج سال هم باوجود خواستگاری های متعدد و جواب منفی که میگرفت ، چله تابستان و زمستانش فراموش نمیشد که بیاره دم خونه عروس

من که هروقت قصه اشون پیش میومد ، با اینکه خودم هیچکاره بودم. دلم برای عشقشون غنج میرفت و حالم خوش میشد. انگار برای من بود این عشق بالاخره خونواده عروس کوتاه اومدن و ازدواج کردن این دوتا. من کلا از مراسم عروسی خوشم نمیاد و معمولا هم آخرین مهمونی هستم که تو این مراسم ها میرم.ولی برای مراسم اینها نفر اول رفتم.اینقدر از نگاه های عاشق داماد لذت میبردم که نیش من از این طرف گوشم تا اونطرفش کش اومده بود و بسته نمیشد. اینقدر هم براشون دست زده بودم که کف دستم میسوخت.با اینکه تقریبا ده سالی از ازدواجشون میگذره ، ولی آقا هنوز همونقدر عاشقه و نگاهش هنوز همونقدر گرم و عاشقانه است به همسرش. و من هنوز لذت میبرم از دیدن این دوتا کنارهم

عاشقانه هاتون مستدام

توصیفی از امشب!

از اونجایی که خرید کردن بالاترین تاثیر را همیشه روی روحیه من داشته ،تصمیم براین شد برم بازار را بگردم و یکی دوتا قابلمه بخرم ! چون مدتهاست دلم قابلمه های جدید برای خونمون میخواست. چندماه پیش از این قابلمه سرامیکی ها خریدیم ، که بسیار خر است! ته دیگ توش میسوزه( و برای یک عشق ته دیگ مثل من این یعنی اوج فاجعه) و اصلا برنج دون درنمیادهیچی همون قابلمه های روحی نمیشه ! مسی ها هم که قربونش بشم ، دوبار غذا بپزی سیاه شده و باید دست بگیری بری سفیدش کنی

و چنین بود که سر از بازار درآوردم اولین مغازه مردک دندون گرد ، گرون میداد . تازه بهش میگم بهترین مارک ، یکی را نشون میده و میگه این ، بعد اونی که نشون میده رویش یک اسم دیگه نوشته بود ! مثلا فرض کنید مارک x  بعد اونی که با دست نشون میده روش نوشته مارک Y بهش میگیم آقا این مارک روش یک چیز دیگست ، یکمرتبه عصبانی میگه خانم شما خریدار نیستی ، داری ادای بیخودی درمیاری

راهمو کشیدم و تو دلم گفتم مردک مفت خور پایینتر یک مغازه پیدا کردم ، یک اقاهه پیر بود. هم قیمت را خوب گفت ، هم همون مارکی بود که میخواستم. قابلمه هام را خریدم و تو خیابون صدای ترق ترق در قابلمه میدادماصلا حالم عالی شد با اینکار

چون با قابلمه خرید دیگه ای نمیشد کرد ، رفتم تاکسی بگیرم ! من نشستم و یک مردکی هم نشست. هزارتا صدا از خودش درآورد ، نگاهش نکردم و تو دلم با یکی حرف میزدم و ازش گله داشتم ! یکهو یک مسافر آقای دیگه اضافه شد ، من تقریبا توی در بودم ، چون پژو بود تاکسی ، خیالم راحت بود این مسافر اضافه هم لاغره ، پس این مردک بمن نزدیکم نمیشه ! که یکمرتبه دیدم دقیقا چسبیده بمن !

یعنی دلم میخواست جیغ بکشما ! حالا هعی خودمو میکشم سمت در، که بفهمه خودش را بکشه اونطرفتر ، عوضی هی اومد جلوتر ! از خیر تکیه دادن گذشتم و سعی کردم برم جلوتر بشینم ! کثافت خودشو کشید جلو !پاشم هعی فرستاد سمت من ! یعنی فقط تا جیغ کشیدن ، دو ثانبه دیگه فاصله داشتم و همه ی حال خوشمم مردک پرونده بود که یکمرتبه اون یکی مسافر پیاده شد ! مجبور شد خودش را بکشه کنار ! چه کنار کشیدنی که لم داده بود سمت من !

دیدم تحمل ندارم ، به راننده گفتم پیاده میشم. اون نگه داشته من پیاده شم ، تکون نمیخورد که ! عصبانی دیگه کنترل از دست دادم ، گفتم پیاده شید دیگه ! اونجا بود که پیاده شده ، در را هم نگه میداره! اگر جا داشت یکی میزدم تو سرش ، یک تفم وسط صورتش آشغال را که همه ی حال خوشم را پرونده بود

------------------------

آقایون عزیز ، لطفا وقتی نشستید توی تاکسی ، هرچقدرم سخت ، خودتون را نگه دارید و به خانمی که هیچ نسبتی با شما نداره و مثل شما نشسته توی تاکسی نچسبید. چون شاید یکی خورد وسط صورتتون و حالتون اصولی جا اومد!