مخاطب خاص دارد:))

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پستی صرفا جهت بالا بردن اطلاعات عمومیتون:))

امروز عصر در حالی که فکر نمیکردم زنگ بزنه ، زنگ زد. دستش درد نکنه

مرسی

از بس که گوشیم زنگ خور نداره ، کلا معلوم نیست کجای خونه رها میشه

خواهرام معمولا وقتی با مامان کار دارن زنگ میزنن گوشی من ! امشب که گوشیم زنگ خورد ، یک حسی گفت قبل از اینکه مثل همیشه فکر کنم خواهرمه و بگم پیداش کنن و بدن دست مامان ، خودم نگاه کنم ! وقتی دیدم بقدری سورپرایز شدم از دیدن اون اسم روی صفحه که حتی نمیتونستم بزارم روی سکوت ! دستهام از شدت هیجان می لرزید ! نزدیک یکسال فکر کنم هست که تلفن نزده ، شایدم بیشتر ! گوشیم دوباره زنگ خورد و من باز هیجان زده نمیتونستم پاسخ بدم!

چقدر دلم سوخت که خدا میدونه ! ولی خوب ، کاری از دستم برنمیومد ! خواستم بگم سورپرایز فوق العاده ای بود ! آدرنالین خونم روی 1000 رفت ! هرچند .... ولی لطفا وقتی اینطوری سورپرایز میکنی بینش چندمین کوتاه فاصله بده تا من آرامشم را پیدا کنم و بتونم پاسخگوی محبتت باشم ! هرچند تصورمیکنم در قرن یکبار اتفاق بیوفته 

اول ماه صفر

فردا اول ماه صفر هست، لطفا صدقه بدین حتی ۵ تا تک تومنی باشه

قاطی الپاتی!

یک عکاسی هست نزدیک خونمون که مامان را میشناسه ! دلایلش را نمیتونم بگم بخاطر مسایل امنتیتی ! فقط یکی از دلایلش این بوده که قدیمترها در جوانی شاگرد دایی جانم بوده ! یکبار با خواهرها رفتیم پیشش ، هعی نگاه میکرد و کلافم کرده بود که گفت شما دختر حاج خانومید؟! گفتم بله ! نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت : من خواهرهاتون را نشناختم ، شما را از روی شباهت زیادتون به حاج خانم شناختم. ببخشید نگاه میکردم چون شک داشتم ! بعد من و آبجی بزرگه نسبتا شبیه همیم ! امشب آبجی بزرگه و دخترکش رفته بودن عکس گرفته بودن ، من و مامان بیرون بودیم ، من رفتم ببینم عکس را آماده کرده یا نه؟ که مشکوک نگاهم میکرد و آخرش احوال پرسی کرد ، سراغ عکس نوه را گرفتم ، چون نمیدونستم خواهرمم عکس گرفته که برای رفع شبهش گفت شما دوتا بودین عکس گرفتین نه یکی؟! اونموقع نگرفتم و گفتم از دومی خبر ندارم ، ولی عکس نومون را اگر میتونید امشب بمن بدین! خندید از کشف بزرگش و گفت حالا یکساعت دیگه زنگ بزنید حاضر بود تشریف بیارید ! من و آبجی بزرگه یکجای دیگه هم اشتباه گرفته شده بودیم ، یادم نمیاد قبل ترها گفتم یا نه ؟! ولی ایهاالحال !(تکراری هم بود ، بخونید ، بروی خودتون نیارید)

قدیمترها در عنفوان جوانی یکبار یک چیزی رفته بود توی چشمم ! دقیق یادم نیست ، ولی یکجورایی شهر حالت تعطیل داشت و دکتر نبود و من واقعا توی اذیت بودم. با مامان راه افتاده بودیم توی شهر تا توی یک کوچه ای برحسب اتفاق یک مطب چشم پزشکی دیدیم که باز بود ، بدو رفتیم توی مطب ، تازه از منشی وقت گرفتیم و نشستیم که یکمرتبه در اتاق باز شد و یک خانم عرب اومد بیرون و شروع کرد فحشهای زشت فارسی و عربی دادن بدکتر و دکترم بی جواب باقی نمیزاشت ! آخرم به منشیش گفت پول این...را بهش بده ! من که واقعا وحشت کردم !حقیقتا اگر اورژانسی نبود ، فرار میکردم !

دکتر هم عرب زبان بود ، وقتی وارد شدم خیلی خوش اخلاق با من وحشت زده برخورد کرد و بهم گفت یک سوزن خاص میخواد که اگر خوش شانس باشم ، چون فردا کلاس داره و میخواسته به دانشجوهاش نشون بده توی کیفش باشه ! از شانسم بود و مشکلم حل شد. اگر بهم بگن پلک نزن در صدم ثانیه 800 بار پلک میزنم و با من همین مشکل را داشت اینقدر که با یک دستش مجبور شد پلکهای من را نگه داره ، خیلی خوش اخلاق برخورد کرد.چون نزدیک خونه بود ، مامان وقت گرفتن و من را فرستادن دنبال آبجی بزرگه ! تا آبجی بزرگه را دیده بود ، بهش گفته بود باز چرا برگشتی ؟! و وقتی فهمیده بود آبجی بزرگست ، کلی بهش بداخلاقی کرده بودآبجی بزرگه عصبانی اومده بود میگفت این همون خوش اخلاقست که میگفتی؟!هرکاری کردم این عصبانیته پاک نشد، ندید بگیریدش