شب قدری که گذشت!

شب قدر به یاد تک تک دوستانم بودم، اگرقابل باشم. دخترخواهرم خونمون مونده بود برای شب قدر .البته هنوزم طالب رفتن نیست:)))) خوب ما جوشن را هرچند نفر بیدار باشن دورهمی میخونیم و وسط جوشن هو یخچال را با هرچی که توش هست غارت میکنیم:))))ولی خواعرم اینا تند تند دعا میخونن و خونوادگی قران سر میگیرن و بعدشم لالا. اینقدر از شیوه خونه ما خوشش اومده که بمامانم میگه،مامانجون نمیشه شبهای قدر بشه ۶ شب ،من بیشتربمونم:)))))که باعث خنده ما شب قدری شد. میگه خوش میگذره اینطوری! بمامانشم که میگه من دلم برات تنگ شده،میگه با بابا بیایید خونه مامانجون بمونید:p و باز باعث خنده بقیه میشه.

من نمیدونم شمام خاطره خاصی از خونه مادربزرگتون دارید یا نه ، پلی خاطره خاص من همون تاسوعا و عاشورا خونه مادربزرگه ،که هنوزم لذتش بعد سالها زیر دندونم مونده.حاضرم چندسال از عمرم را بدم و برگردم عقب و اون لذت را یکبار دیگه تجربه کنم.کجایی جوانی که یادت بخیر.هعییی. یاحق


نظرات 1 + ارسال نظر
motahare یکشنبه 13 تیر 1395 ساعت 18:07 http://hshm.blogsky.com/

من اصن مادر و پدر مامانمو نییدم!
حتی پدر بابامم نییدم! یعنی فت شدنا!
یدونه مامانبزرگ داشتم از دار دنیا ک کلاس چهارم بود اونم رفت!

نه من که مادرمم مادر و پر پدرمو ندیدن. مادر مادرمم تا ۶ سالگی من زنده بودن و بعد از دنیا رفتن. فقط یک پدربزرگ بود که بهترین پنج شنبه های دنیار را برای من رقم میزد. که سیگار لعنتی اونم از من گرفت.ولی برکت حضورش هنوزم پنج شنبه های منو شیرین میکنه.
مرسی گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.