امشب با مامان برای کاری رفتم بیرون. دختر یکی از همکارهای مامان یکی از اونجاهایی که من کار میکردم، کار میکرد و خبر انحلالش را از مامان شنیدم.البته هنوز پولمو بهم ندادن. ولی برای من سخت بود، چون اونجا را دوست داشتم و پراز خاطرات شیرین برام بود.
بعد بحث مالی یکی از اقوام سببی شد که بشدت بهم ریخته و... از اونموقع بهم ریختم. چون من از فقر و نداری بیش از هرچیزی میترسم. از خدا خواستم، شمام برام بخواهید که منو هیچوقت با فقرامتحان نکنه. من اصلا تحملش را ندارم. بقول حافظ برسر ایمان خویش همچو بید میلرزم! بالاخره آدمه دیگه:(
مرسی صابخونه جان
,

ایشالا همیشه دستت باز باشه و جیبت پرپول صابخونه

مرسی سپنتا جان ، همچنین تو
اتفاقا اراجیف نبود این!
ان شاءالله که تجربه ش نمیکنید
مرسی، لطف دارید:)