یک مشت اراجیف

امشب با مامان برای کاری رفتم بیرون. دختر یکی از همکارهای مامان یکی از اونجاهایی که من کار میکردم، کار میکرد و خبر انحلالش را از مامان شنیدم.البته هنوز پولمو بهم ندادن. ولی برای من سخت بود، چون اونجا را دوست داشتم و پراز خاطرات شیرین برام بود.

بعد بحث مالی یکی از اقوام سببی شد که بشدت بهم ریخته و... از اونموقع بهم ریختم. چون من از فقر و نداری بیش از هرچیزی میترسم. از خدا خواستم، شمام برام بخواهید که منو هیچوقت با فقرامتحان نکنه. من اصلا تحملش را ندارم. بقول حافظ برسر ایمان خویش همچو بید میلرزم! بالاخره آدمه دیگه:(

نظرات 3 + ارسال نظر
Sepanta شنبه 17 مهر 1395 ساعت 00:44

مرسی صابخونه جان

,

Sepanta دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 01:58

ایشالا همیشه دستت باز باشه و جیبت پرپول صابخونه

مرسی سپنتا جان ، همچنین تو

یادگار سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 00:20 http://yadegari901019.blog.ir

اتفاقا اراجیف نبود این!
ان شاءالله که تجربه ش نمیکنید

مرسی، لطف دارید:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.