امروز بعداز ظهر!

امروز رفتیم بیرون تا غروب سنگین جمعه را رد کنیم ! از قضا سر از یک مغازه مانتو فروشی درآوردیم . که جلوش سه تا بانوی لوند بودن با مانتوهایی که مانتو نبود ، لباس بود و ساپورت و موهای افشون شده و...

خوب تا اینجاش که کاری نداریم ! قضیه از جایی حساس شد که با صداهای بلند میخندیدن و چشم و ابرو به سه تا آقای پفکی  ، اشارتها میرفتن ! آقایون پفکی هم داشتن حض بصری میبردنخانوما که تصمیم به رفتن گرفتن ، هر سه قدمی که میرفتن ، برمیگشتن آقایون پفکی را نگاه میکردن که چرا یک تکون بخودشون نمیدن ! و در نهایت آقایون دیدن که کار از چراغ چشمک زن بیایید دیگه گذشته راه افتادن پشت خانوما برنخیلی باحال بود ، منو یاد گذشته های دور انداخت که پسرها پشت سر دخترها راه میوفتادن و با التماس شماره میدادنشاید باورتون نشه ، ولی برای من هیچوقت اتفاق نیفتاد ، فقط وصفش را میشنیدم

قرار 3 وبلاگی و آخرین قرار !)

پس چون [سلیمان] آن [تخت] را نزد خود مستقر دید گفت این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسى مى‏کنم و هر کس سپاس گزارد تنها به سود خویش سپاس می‏گزارد و هر کس ناسپاسى کند بى‏ گمان پروردگارم بی ‏نیاز و کریم است.(بخشی از آیه 40 سوزه نمل )

--------------------------
با تشکر از تینای عزیزم بابت این قرار عالی

خاص نوشت!

رفته بودم بانک برای اینکه دفترچه مامان را بگیرم! بماند که کارمنده که قول داده بود انجام بده ، انجام نداده بود و من خسته ، پرفشار که نیاز مبرمی به سرویس بهداشتی داشتم را نزدیک به چهل و پنج مین کاشت تا یادش بیاد منو کاشته

من که هیچوقت روی صندلی جلوی باجه نمیشینم ، اعصاب ندارم و برام سخته ! یک آقاهه ای برای خودش همینطوری نشسته بود و پشتشم به کارمند باجه کرده بود و این آقاهه کارمند باجه هعی میگفت آقا ! آقای برادر ، برادرجانی اونم بروی مبارکش نمیاورد ! یک پشت گردن صافی هم داشت ، یعنی راست کار یک پس گردنی ! البته با اون گردنبندش ، قشنگ کبود میشد میزدی

آخرش بلند شد و کارمنده با عصبانیت بمن گفت خانوم بشین ! منم از ترس نشستمبمن یک برگه داد امضا کنم ، منم به اسم مامان امضا کردم ، نگاه میکنه و میگه نسبت شما با این خانم چیه؟! منم که در مرحله انفجار بودم بخاطر شدت فشار گفتم دخترشونم ! اونم ریلکس خانوم خودتون باید به اسم خودتون امضا کنید ، شما دارید تحویل میگیریدا ! منم کشیدم و به اسم خودم امضا کردم ! حالا هعی این وسط هعی سراغ رییس شعبه و معاونم میرفت و شوخی خرکی میکرد ! ( چون رییس و معاون همسال خودش بودن تقریبا ! ) یعنی وقتی گفت تموم شد و من پاشدم برم ، قشنگ میخواستم بزنمش و حرصم را سر راننده تاکسی خالی کردم ، که با عصبانیت مسیر را گفتم ! ولی از خوش شانسی زیاد توی کوچه هم خوردم به همسایه پرچونمون که هعی من میگم با اجازتون ، هعی اون ادامه میده ! رسیدم خونه و کلید انداختم ، مثل جتی بودم که به سمت سرویس بهداشتی پرواز میکرد و به روح پرفتوح ، محل کار جدید که هنوز سرویس بهداشتیش راه نیفتاده و کارمند بانک و همسایه ، بوق میفرستادم که نمیگن ، آدم شاید تو شرایط خاص بیوفته

اینم یک خاص نوشت بود ! دیدم چیزی برای نوشتن ندارم ، اینو براتون نوشتم!

پ . ن : من فهمیدم یک دیوانه ام!

.هرعنوانی دوست دارید خودتون بزارید!

من همیشه آرزو برام مونده که هندزفری پیدا بشه و وقتی آهنگ  گوش میدی ، بقیه صداش را نشنون امروز توی مطب دندونپزشکی که همراه خواهرم رفته بودم ،یک دختر نوجوون و پرخاشگر نشسته بود ، با هندزفری آهنگ گوش میداد ! طوری که من اونطرف سالن کامل آهنگ را میشنیدم ، فقط موندم کر نشده بود! یک شلوار قرمزی هم پوشیده بود بیا و ببین ( از این لحاظ گفتم پرخاشگر ، که وقتی مادرش گفت بیا پیش من بشین تا اون آقا بتونه بشینه ، سرمادرش فریاد کشید ، تو چرا تکون نمیخوری و من باید بلند بشم ! دهن من که دومتر باز بود )

-----------------

بمامانم میگم وزنم تازگی کم شده بطرز عجیبی ! مامان میگن بخاطر بیماریته ، خودتو رها کردی . تا بیام بهت یک چیزی بگم هم پا میشی میری و اصلا گوش نمیدی ! نکنه نیت کردی بمیری؟! از زندگیت سیر شدی ؟ اینطوری پیش بری سرسال مردی ! خیلی جدی گفتم دقیقا میخوام بمیرم. دیگه هیچی نمیخوام ! هرچی مامان منتظر بودن توی صورت من ذره ای از شوخی و یا دلقک بازی ببینن ، ندیدن ! و دیدن خیلی جدی حرفمو زدم. عصبانی سرم داد کشیدن ، غلط کردی ! دعا کن من برم ، بعد تو از این غلطای اضافه بکن !

گفتم مامان ، بار آخرتونه اینو میگید. من یک نفرم و شما چند نفر ! شما برای خودتون نیستید ، برای همه این جماعتید ، ولی من یک نفرم! بعدشم پاشدم رفتم و چون دم غروب بود ، بخدا گفتم هرکجا که به این یقین رسیدی که منو بخشیدی و قرار نیست من اونجا اذیت بشم ، منو ببر. من کاملا آمادم و کار ناقص ندارم. چشمم هم اصلا به دنیا نیست. خیالت تخت..

من مرگ اینطوری دوست دارم. بدون احتیاج به دیگران. برم و تمام . بقیشم پای خود خدا که با خداییش درستش کنه.من فقط یک بنده ام و بس!

زندگی...

توی وبلاگ یکی از دوستان نوشته بود که دوست نداره سختی هاش را بنویسه و نقش یک آدم بی غم را میخواد بازی کنه ! ولی من که نمیتونم!

مینویسم، امروز روز فوق العاده مزخرف و بدی بود! بی نهایت بد ! دلم میخواست امروز یکی را خفه میکردماینقدر اعصابم خورده که... بی خیال ، زندگی اصلا مهم نیست. تنهایی مهم نیست . دلتنگی مهم نیست. هیچی مهم نیست. منم مردم مهم نیست...