بازار - نذر !!!!!!!!

امشب رفتیم بازار چون خواهرم پاش را کرده توی یک کفش که بمن لحاف بدید ! هرچی میگیم اون خونه که شوهرت گرفته ، جای لحاف نداره ! میگه میخوام! اگر بشما بگم چه تصویرهای تهوع آوری دیدم ، اصلا آدم حالش بد میشد. درصورتی که طرح های قدیمی واقعا زیبا و پرمعنی بودن و اصلا نیازی نبود برای نشون دادن لحاف عروسی ، یک مشت عکس تهوع آور روی لحاف بزنن

یکسری چیزهای جدید هم کشف کردم ! مثلا دومین گرمابه توی بازار را دیدم رفتم تیمچه قدیمی و بزرگ را دیدم و کاروانسرای توی بازار را ! چقدر خوشگل بود.اصلا روح آدم جلا پیدا میکرد با دیدن این ساختمونهای قدیمی. من همیشه دلم یکدونه از این خونه قدیمی ها میخواد که با یکم رنگ و تمیزکاری توشون زندگی کنم ، چون روح زندگی توشون جریان داره ، چیزی که توی معماری امروز نمیبینممن حتی برای نماز عاشق مسجدهای قدیمیم ، اون حال معنوی و لذتی که از خوندن نماز توی این ساختمانها بدست میارم ، اصلا قابل مقایسه با ساختمانهای جدید که هیچ حسی توی من زنده نمیکنه نیست. انگار که قدیمی ها بخشی از روحشون را هم تو معماری هاشون جا میگذاشتن و میرفتن

ولی آدم بی جنبه که من باشم و درحالی که میدونم ، کمردردم را که اگر محل ندم ، از شدت درد میرسه به سوختن یک نقطه خاص توی کمرم ! هعییییییی رفتم و رفتم تا جایی که وسط بازار عملا اشکم دراومد از شدت درد و سوزش اون نقطه ولی چیکار کنم که بی جنبم

--------------------

من با تعریف شکلک های بلاگ اسکای مشکل دارم ، مثلا برای خنده نوشته پوزخند و....از نظر من همشون خنده است و بس! گفتم بدونید براتون شکلک میزارم با تعریف من تعریف کنید نه تعریف بلاگ اسکای

----------------------------

دیشب یک اتفاق خیلی بد افتاد ! اینقدر که یواشکی یک گوشه رفتم به اسم اینکه خوابم میاد و تا ساعتها گریه کردم ! فرداش هم از اونجا که بدنمم مثل خودم بی جنبه است و وقتی گریه میکنم ، دماغم قد یک هویج کوفته فرمز و کوفته میشه و چشمهامم میشه قد خط صاف ! صبح تابلو بودمو هعی قسم و آیه الکی که من گریه نکردم که ! گلوم میسوزه ، من سرما خوردم

همون دیشب یاد بچه های شیرخواره ای افتادم ، که یکزمانی نذرشون کرده بودم برای سلامتی خواهرم ، وقتی که ما را تا مرز جنون برد موقع بیماریش و شبمون را با روزمون یکی کرد.همونجا نذر کردم براشون. برای اینکه درست بشه ، خدا بخاطر اون بچه های فسقلی کمک کرد و ظهری خبر خوشش بهم رسید. خدا را شکر قد پول توی کارتم نذر کردمباید برم ادا کنم برای اون فسقلی های دوست داشتنی که خدا بخاطر اونها کمکم کرد.و راضیم از این نذر. از همون موقع فکر کردم ، هروقت نیت نذر کردم ، برای اونها میکنم که میدونم شاید کمک من زیاد نباشه ، ولی کمک اونها بمن خیلی زیاده

امیدوارم خدا خودش همه گره های زندگیتون را باز کنه و هیچوقت گرهی توی زندگیتون نیوفته

مرکب نوشت!

همسایمون هم شد همکارم! امروز اضافه شد. بعد سرصبح که من خیلی خوشرو باهاش احوالپرسی میکنم ، اصلا محل نداد و زیرلبی جواب داد ! اینقدر که حرصم از دست خودم دراومدولی ظهر موقع برگشت ، چون میخواست با سرویس برگرده و نمیدونست باید سوار چی بشه و کجا پیاده میکنه ، اومده جلو و با مهربانی حال کل خاندانمم می پرسه ! خوب مسلمه که منم خوش خلق برخورد نمیکنم ، ضمن اینکه چون با سرویس برنمیگشتم ، خیالش را کامل راحت کردمیک همچین انسان شریفی هستم

---------------

یک کلیپ توی تلگرام دیدم ، کشتن سگهای ولگرد بود. خیلی بد بود ، خیلی بد. واقعا دلم میخواست اون آدمها را که اون حیوان بدبخت را شکنجه میکردن و با لذت میخندیدن را خفه کنم.اون آدم ...که سگ بیچاره را گرفته بود و با چوب توی سرش میزد وبعد محکم کلش را میکوبید به نیسان و بقیه قهقه میزدن.فقط میتونم بگم این آدما ، تعریف آدم بودن براشون زیاده. اینا از حیوان هم حیوان ترن

عروسی شب قبل!

دیشب عروسی یکی از اقوام دعوت بودیم که مادرعروس چندسالی بود فوت کرده بود. حقیقتا جایش بقدری خالی بود که من با اینکه زیاد ندیده بودمش ولی چندباری با دیدن جای خالیش اشکم دراومده بود.و ازاون جایی که برای اولین بار ریمل زده بودم ، هعی نگران ریمل هامم بودم. اصلا بزارید از اول از خودم براتون بگم.

پدرم هیچوقت آرایش دوست نداشتن. حتی همون اوایل ازدواجشون بمامانم گفته بودن ، من صورت تو را بدون آرایش دوست دارم و انتخاب کردم ! دقیقا میشه گفت همین روحیه را من دارم ! شاید دیدن یک خانم که آرایش لایت داره برام لذت بخش باشه ، ولی خودم از آرایش کردن فراریم و همین صدای بقیه را درموردم درمیارهخانوادم معتقدن با یک آرایش محو من دقیقا از لولو به هلو تغییر هویت میدم دیشب خواهرم به زور منو نشوند که بشین باید خوشگلت کنم ! و چنین بود که من برای نخست بار با خیلی از لوازم آرایشی غیر از رژلب آشنا شدمالحق و والانصافم خوشگل شدم

عروس و داماد هم که دهه هفتادی هیچی دیگه صحنه های بوسشون یکم برای سن من زود بود.درکل عروسی خوبی بود. چون برای نخستین بار بود که پرسنل تالار با مهمونها دعوا نداشتن و هرچی روی میز بود را سریع جمع نمیکردن به اسم اینکه شامه و بعد برنننننننننننن تا سه ربع دیگه !پذیراییش واقعا عالی بود و آیا لازمه بگم شامشم خوشمزه بود

راستش چند خط اول را حدود هشت ساعت پیش نوشتم ، بعد مجبور شدم برم دنبال کاری و حالا اصلا یادم نمیاد چی میخواستم بنویسم! اگر یادم اومد با کمی تغییر تو یک پست دیگه بعدا مینویسم