من و اداره پست!

امروز بعد از چند روز تاخیر که البته بخاطر فراموشی من که تو دقیقه نود یادم اومد تولد یکی از دوستان عزیزمه ، و اینکه برای پست کردن باید یک چیزی انتخاب میکردم که علاوه بر زیبایی ، از نظر هزینه پستی هم به صرفه باشه برام ! و بالاخره دیشب بعد از رویت قیمتهای نجومی اون چیزی که مد نظرم بود ، تونستم یک چیز خوشگل براش بخرم . رفتم تا براش پست کنم !

خوب خانومه  ، طبق خواسته من که یک کارتن میخواستم ، برای ارسال اون چیزی که تو ذهنم بود ، یک کارتن بهم داد و نکرد توضیح بده که این کارتن را همینطوری که آک هست ، آک تحویل بده و فقط آدرس بنویس! منم دوساعت داشتم با کارتن کلنجار میرفتم که بتونم تهش را ببندم و کادوم را بزارم توش ! و صدالبته که کاملا فراموش کرده بودم که اول آدرس را بنویسم و بعد کلنجار برم خوب دیرم هم شده بود و هول هم بودم که زودتر پست کنم و برم !نتیجش این بود که یک آقاهه که دست برقضا یک دستش هم بنده خدا شکسته بود و با آتل از گردنش آویزون بود ازم گرفت تا برام کارتن را ببنده ! تازه که با زحمت بسته ، خانومه میگه: "نباید کارتن را می بستین و فقط باید آدرس مینوشتید "این دقیقا قیافه من توی اون لحظه است ! و صدالبت که با اون مصیبتی که من آدرس نوشتم ، فقط باعث میشد تا خندم بگیره ! چون خودکار آبیم را هم پیدا نکردم و آدرس را با خودکار قرمز نوشتم

پست هر نوع مرسوله ای را به من بسپارید

مراسم نوشت!

خونه دایی جان مراسم بود ،سر نرفتن هم دعوایی عظیم حالا دلیل این عدم تمایل را میگم!*

آخرشم من راهی شدم ، همراه مامانی ! یکم دیر رسیدیم. ولی وقتی رسیدیم باورتون نمیشه اگر بگم فقط یک مشت چشم میدیدم چنان با چادر رو گرفته بودند که فقط چشمهاشون پیدا بود ! شاید تنها خانومهایی که کل صورتشون دیده میشد ، خانواده مادری من بودن ! نه که فکر کنید چراغها خاموش بود و همه مشغول گریه ها ! نه چراغم روشن بود ! حتی بانویی که میخوند هم نامحرم نبود تازه من که پا را فراتر گذاشته بودم و موهامم بیرون بود ، آخ آخ و هعی بمن چپ چپ نگاه میکردن و هی مامانم یک سیخونک تو پهلوی من میکردن ، اون موها را بکن تو ! مگه نمیبینی

بعد من یک کار دیگه هم کرده بودم ! من از رنگ مشکی خوشم نمیاد ! اصلا لباس مشکی جز چندتایی که چندسال پیش برای مراسم عزیزانم خریدم ، ندارم! یک مانتوی مشکی عهد دقیانوسی هم دارم و بس خوب اینجا که نمیشد هیچکدوم را پوشید ، پس مانتوی قهوه ای پوشیده بودم و شال قهوه ای مایل به کرمدیگه خودتون تصور کنید با چشمهاشون منو خفه میکردن بابت این پوشش یا نه

خانومی که هم حرف میزد ، هرچی میگفت ، چون مخالف عقاید خانواده مادری و در راستای افکار دختر دایی من که همه باهاش مخالفن بود ، باعث شد تا یکسره کنتاکت بین اون و خاله های من باشه. بخصوص خاله بزرگم که حسابی هرچی اون میگفت ، اونم یکی جواب میداد و میزاشت کف دست اون خانومه خلاصه که من توی مجلس روضه بجای گریه فقط هرهر خندیدمبخواهرمم گفتم نیومدی ، جات خالی بود اصولی


*دلیل اینکه دعوا بود سر نرفتن !

دایی من یک دختر داره و چندتا پسر ! این دختر که ته تغاری خونه هم هست ، بشدت و همه جوره نورچشمی برادراشه و روی تخم چشم همشون جای داره! به همین دلیل دختری بی نهایت لوس و خودرای بار اومده ! هرکاری که تصور بکنه صحیح هست انجام میده و کاری نداره ، شاید این کار اشتباه باشه ! بهمین راحتی !

پدربزرگهای من هر دو بازاری بودن ، هر کدومم توی شهر خودشون آدمهای بنامی تقریبا بودن. پدربزرگ مادری من ، اواخر عمر بعد از اینکه شریکشون تموم ثروتشون را بالا میکشن و نارو میزنن و میره اونطرف آب و هرچی بدهی به مردم بوده را براشون باقی میزاره ، بعد از پرداخت بدهی ها و صاف کردن قرضها ! دیگه مایل به کار نبودن. چون مادربزرگم که عشق پدربزرگ بودن ، هم چندسالی بود که از دنیا رفته بود و ...فقط چندساعتی توی بازار میرفتن و دم مغازه می نشستن. همین دخترداییم ، یک حرف بی نهایت زشتی درمورد اینکار پدربزرگ زده بود و با افتخار به همه حرفش را اعلام کرد ! هم خودش و هم مادرش ! همونجا بود که نفرت عمیقی ازش توی دلم بوجود اومد. و به جرات میگم ، هیچ کسی توی این دنیا وجود نداره که تا این حد ازش متنفر باشم و حالم از دیدنش بهم نخوره ! بماند که رفتارهای بعدش تشدید کننده  نفرتم بوده و هست ! اصلا از دیدنش حالمم بد میشه! و هرجا ببینمش فرار میکنم ! و برعکس بقیه که باهاش موقع سلام و احوال پرسی روبوسی میکنن ، من حتی دست هم بزور میدم و فراریم ! این بود انشای من

قراروبلاگی 2

1- آن کس که مرا آفریده و همو راهنماییم مى‏کند.( سوره شعرا آیه 78)



2-و آن کس که امید دارم روز پاداش گناهم را بر من ببخشاید(همان سوره ، آیه82)



3-و روزى که [مردم] برانگیخته مى‏شوند رسوایم مکن(]مان ، آیه87)



4-و بر [خداى] عزیز مهربان توکل کن (آیات220-217)



آن کس که چون [به نماز] برمى‏خیزى تو را مى‏بیند



و حرکت تو را در میان سجده‏کنندگان [مى‏نگرد]



او همان شنواى داناست


برای تینای عزیزم

سالگرد!

امروز سالگرد خاله جانمه!

چندسال پیش توی چنین روزی خالم حس میکنه حالش خوب نیست. میره دکتر و میگه دکتر حس میکنم سرماخوردم. دکتر بدون معاینه میگه آره سرماخوردید و یک مشت قرص مینویسه و خاله جان راهی خونه میشه ! آخرشب حدودای یازده شب حالش خیلی بد بوده ، زنگ میزنه دخترش که با دامادشون که دکتر بوده ، برن تا یک سرمی چیزی بزنه براشون ! دامادشون که معاینه میکنه ، پنهان از چشم خاله به دخترخالم اشاره میکنه که قضیه سرماخوردگی نیست ، زنگ بزن اورژانس !

تا اورژانس بیاد و برن بیمارستان ، سحری خالم تموم میکنن و علت سکته قلبی بود نه سرماخوردگی ! به همین راحتی رفتن! تا صبح به هیچ کسی خبر ندادن !  صبحش  داییم زنگ زد و سراغ مامان را گرفت. مامان نبودن و گوشیشونم خونه بود ! بمن نگفتن.

مامان که اومدن خیلی خسته بودن ، گفتم دایی زنگ زدن و کارتون داشتن. مادرم گوشی به دست  ، رفتن سمت سرویس بهداشتی و منم که حالم خوب نبود ، داشتم میرفتم جایی که بودم ولو بشم که یکمرتبه صدای جیغ مادرم و افتادنشون را شنیدم !

اصلا نمیدونستم چطوری دویدم. داییم بدون هیچ مقدمه چینی گفته بودن خالم سحر...

خیلی روزهای بدی بود. خیلی ! مرخصی نداشتم. فردا که دفن بود ، عجیب ترین برفی که میتونست بیاد اومد! بقدری زیاد که ماشین اصلا بیرون پیدا نمیشد. بسختی رفتم سرکار ! اصلا حالم خوب نبود و بغضم اصلا پایین نمیرفت و بی محابا اشکهام میریخت. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ، روزهایی که من دیدم. با مدیر صحبت کردم و برای دفن رفتم. هرچند من رسیده بودم تموم شده بود. ولی وقتی رسیدم بقدری راحت زار میزدم که همه مونده بودن این منم ! که اشکمو هیچ کسی ندیده! واقعا روزهای بدی بود. حتی برای دشمنم هم آرزوش را ندارم!

خوب اینهمه براتون نوشتم ، خالم را بخاطر اینهمه زحمت هدیه کنید به فاتحه ای یا سوره ای از قران!

امشو !

عایا لازم است بگویم دو روز است که ما نت نداشتیم! و خانه تکانی ... است

امشب با ابجی کوچیکه رفتیم بیرون ، من که هرچی پسندیدم اونم گفت این گرونه ! این زشته ! این ال ، این بل ! آخراش دیگه داشت جیغ منو درمیاورد نصف راه را هم که داشت با محل کارش حرف میزد که یک مشکلی پیش اومده بود ! آخرشم منو وسط خیابون رها کرد و گفت برو خونه ، من باید برم ، ببینم این مشکل چیه

حالا وسط خیابون ول شدنش به کنار ! من با یک پاکت بزرگ خوراکی ، بدون کیف ! ( عادت ندارم بیرون میرم با کسی کیف ببرم ، کارت پول و موبایلم را میدم برام بیارن و خودم ریلکس میرم) یک موبایل توی دستم با یکعالم پول !

شکر خدا هرکی هم بمن رسید یا چپ چپ نگاه کرد یا یک متلکی پروند تا برسم پای تاکسی خطی مستفیض کامل شدم ! به این آبجی کوچیکه میگم بیا تو را شوهر بدم ، خیالم ازت راحت بشه ! یکبارم باهات بیرون میرم اینطور وسط خیابون ویلون نشم ، میخنده و میگه حیف من که بفکرتم و میبرمت گردش به نظرتون چطوری بکشمش که پلیس سراغ من نیاد