-
آخرین پست سال 1394
شنبه 29 اسفند 1394 21:20
حقیقتا خیلی خیلی خیلی دوستون دارم و مثل معتادها نئشه هستم که نشستم به نوشتن ، درحالی که رو به حضرت حق پرواز میکنم! خوب در باب سرماخوردگی اگر از سرگیجه ها و فشارهای مداوم فرت و فرت سقوط کرده بگذریم ، شکرخدا خیلی بهترم! دیشب رفتیم مهمانی ! خواهر داماد دکتره و ما تا داشتیم اشارتی به مادر میرفتیم که الان سوار چرخ و فلک...
-
سرماخوردگی...است.
پنجشنبه 27 اسفند 1394 18:30
مهمونی دعوتیم و مطابق معمول من هیچی لباس ندارم ! کلا چون از آستین لباس خوشم نمیاد و باهاش مشکل دارم ، همه لباسهای من آستین کوتاه یا بدون آستین هستن! مگه مانتوهام. حالا این مهمانی ، باید لباس آستین بلند بپوشم و خوب منم که طبق معمول ندارم و اینبار از آبجی بزرگه نمیتونم کش برم ، چون مهمونی سمت خانواده همسرشه و اگر لباسش...
-
لعنت به اعتیاد!
سهشنبه 25 اسفند 1394 22:22
امروز یکم دیرتر از محل کار بیرون اومدم. کنار خیابون ایستاده بودم که یک آقای نسبتا مسن و متشخص از اونطرف خیابون داد زد : خانم ، خانم! برگشتم ببینم چی میگه ! از طرفی بقدری گرسنم بود که یکبار با عرض شرمندگی سرکار حالم بد شده بود ! یکمرتبه آقاهه را ندیده چشمم خورد به یک جنازه پتو پیچ اونطرف خیابون توی پیاده رو! داشتم فکر...
-
پست!
دوشنبه 24 اسفند 1394 14:38
یادتونه یک چیزی برای دوستم فرستادم ! ورقه پست را گم کرده بودم ! ازشم سراغ گرفتم و گفت هنوز محموله بهش نرسیده ، درحالی که باتوجه به پست پیشتاز باید فرداش بهش میرسید ! امروز بنده خدا به زحمت افتاد و تا پست رفت ! هیچکسی جواب درستی بهش نداده بود. تا از در اومدم تو ، تا کمر رفتم تو کمدم و بعد از گشتن زیاد ، برگه پست را...
-
لطفا دعوا نکنید!
شنبه 22 اسفند 1394 16:18
امروز تو محل کار دعوا شد و به برخورد فیزیکی کشید ! اعصابم بی نهایت بهم ریخت ! چون دقیقا تو قسمت من بود ! من اصلا اعصاب دیدن دعوا و یا دعوا کردن ندارم ، زودی بهم میریزم ! حالا هرچی همه میگن تو که دعوا نکردی ، آخه چته؟! میگم دیدنشم ، مثل دعوا کردنه! لطفا دعوا نکنید ، درآرامش طرف مقابل را خفه کنید لطفا ، بدون دعوا و...
-
امروز بعداز ظهر!
جمعه 21 اسفند 1394 23:06
امروز رفتیم بیرون تا غروب سنگین جمعه را رد کنیم ! از قضا سر از یک مغازه مانتو فروشی درآوردیم . که جلوش سه تا بانوی لوند بودن با مانتوهایی که مانتو نبود ، لباس بود و ساپورت و موهای افشون شده و... خوب تا اینجاش که کاری نداریم ! قضیه از جایی حساس شد که با صداهای بلند میخندیدن و چشم و ابرو به سه تا آقای پفکی ، اشارتها...
-
قرار 3 وبلاگی و آخرین قرار !)
جمعه 21 اسفند 1394 22:42
پس چون [سلیمان] آن [تخت] را نزد خود مستقر دید گفت این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسى مىکنم و هر کس سپاس گزارد تنها به سود خویش سپاس میگزارد و هر کس ناسپاسى کند بى گمان پروردگارم بی نیاز و کریم است.(بخشی از آیه 40 سوزه نمل ) -------------------------- با تشکر از تینای عزیزم بابت...
-
خاص نوشت!
پنجشنبه 20 اسفند 1394 20:50
رفته بودم بانک برای اینکه دفترچه مامان را بگیرم! بماند که کارمنده که قول داده بود انجام بده ، انجام نداده بود و من خسته ، پرفشار که نیاز مبرمی به سرویس بهداشتی داشتم را نزدیک به چهل و پنج مین کاشت تا یادش بیاد منو کاشته من که هیچوقت روی صندلی جلوی باجه نمیشینم ، اعصاب ندارم و برام سخته ! یک آقاهه ای برای خودش همینطوری...
-
.هرعنوانی دوست دارید خودتون بزارید!
چهارشنبه 19 اسفند 1394 21:29
من همیشه آرزو برام مونده که هندزفری پیدا بشه و وقتی آهنگ گوش میدی ، بقیه صداش را نشنون امروز توی مطب دندونپزشکی که همراه خواهرم رفته بودم ،یک دختر نوجوون و پرخاشگر نشسته بود ، با هندزفری آهنگ گوش میداد ! طوری که من اونطرف سالن کامل آهنگ را میشنیدم ، فقط موندم کر نشده بود! یک شلوار قرمزی هم پوشیده بود بیا و ببین ( از...
-
زندگی...
دوشنبه 17 اسفند 1394 20:46
توی وبلاگ یکی از دوستان نوشته بود که دوست نداره سختی هاش را بنویسه و نقش یک آدم بی غم را میخواد بازی کنه ! ولی من که نمیتونم! مینویسم، امروز روز فوق العاده مزخرف و بدی بود! بی نهایت بد ! دلم میخواست امروز یکی را خفه میکردم اینقدر اعصابم خورده که... بی خیال ، زندگی اصلا مهم نیست. تنهایی مهم نیست . دلتنگی مهم نیست. هیچی...
-
من و اداره پست!
یکشنبه 16 اسفند 1394 17:42
امروز بعد از چند روز تاخیر که البته بخاطر فراموشی من که تو دقیقه نود یادم اومد تولد یکی از دوستان عزیزمه ، و اینکه برای پست کردن باید یک چیزی انتخاب میکردم که علاوه بر زیبایی ، از نظر هزینه پستی هم به صرفه باشه برام ! و بالاخره دیشب بعد از رویت قیمتهای نجومی اون چیزی که مد نظرم بود ، تونستم یک چیز خوشگل براش بخرم ....
-
مراسم نوشت!
یکشنبه 16 اسفند 1394 10:40
خونه دایی جان مراسم بود ،سر نرفتن هم دعوایی عظیم حالا دلیل این عدم تمایل را میگم!* آخرشم من راهی شدم ، همراه مامانی ! یکم دیر رسیدیم. ولی وقتی رسیدیم باورتون نمیشه اگر بگم فقط یک مشت چشم میدیدم چنان با چادر رو گرفته بودند که فقط چشمهاشون پیدا بود ! شاید تنها خانومهایی که کل صورتشون دیده میشد ، خانواده مادری من بودن !...
-
قراروبلاگی 2
جمعه 14 اسفند 1394 22:12
1- آن کس که مرا آفریده و همو راهنماییم مىکند.( سوره شعرا آیه 78) 2-و آن کس که امید دارم روز پاداش گناهم را بر من ببخشاید(همان سوره ، آیه82) 3-و روزى که [مردم] برانگیخته مىشوند رسوایم مکن(]مان ، آیه87) 4-و بر [خداى] عزیز مهربان توکل کن (آیات220-217) آن کس که چون [به نماز] برمىخیزى تو را مىبیند و حرکت تو را در میان...
-
سالگرد!
پنجشنبه 13 اسفند 1394 12:58
امروز سالگرد خاله جانمه! چندسال پیش توی چنین روزی خالم حس میکنه حالش خوب نیست. میره دکتر و میگه دکتر حس میکنم سرماخوردم. دکتر بدون معاینه میگه آره سرماخوردید و یک مشت قرص مینویسه و خاله جان راهی خونه میشه ! آخرشب حدودای یازده شب حالش خیلی بد بوده ، زنگ میزنه دخترش که با دامادشون که دکتر بوده ، برن تا یک سرمی چیزی بزنه...
-
امشو !
سهشنبه 11 اسفند 1394 21:37
عایا لازم است بگویم دو روز است که ما نت نداشتیم! و خانه تکانی ... است امشب با ابجی کوچیکه رفتیم بیرون ، من که هرچی پسندیدم اونم گفت این گرونه ! این زشته ! این ال ، این بل ! آخراش دیگه داشت جیغ منو درمیاورد نصف راه را هم که داشت با محل کارش حرف میزد که یک مشکلی پیش اومده بود ! آخرشم منو وسط خیابون رها کرد و گفت برو...
-
ترکیبی از همه چیز !
شنبه 8 اسفند 1394 19:37
دایی بزرگم تحت هیچ شرایطی احساسات نشون نمیده ! یعنی محاله شما از این دایی من هیچ نوع احساسی را ببینید.دیروز زنگ زده بود خونمون و با مامانم کار داشت. من گوشی را برداشتم ، بعد از سلام و احوال پرسی معمول و اینکه من هر لحظه منتظر بودم بگه گوشی را بده مامانت ، یکمرتبه و بدون هیچ مقدیمه ای بهم گفت : " بانوجان دوست...
-
قرار وبلاگی
جمعه 7 اسفند 1394 21:46
1-و او کسی است که دو دریا را در کنار هم قرار داد یکی گوارا و شیرین و دیگری شور و تلخ و در میان آنها برزخی قرار داد تا با هم مخلوط نشوند (گوئی هر یک به دیگری میگوید) دور باش و نزدیک نیا! ( سوره فرقان ، آیه 53) 2-و توکل بر خداوندی کن که هرگز نمیمیرد، و تسبیح و حمد او به جای آور، و همین بس که او از گناهان بندگانش آگاه...
-
مامور 007
پنجشنبه 6 اسفند 1394 19:59
من عاشق این راننده های اتوبوسیم که میفهمن دیرت شده ، وسط خیابون جلوی پات میزنن روی ترمز ، تازه گازش را میگیرن و میرن تا سرایستگاه موردنظر پیادت کنند اتفاقی که امروز برای من افتاد، خوب من باید چند کورس ماشین سوار شم تا برسم ، ولی معرفت این اقای راننده پیر بدجور دلمو برد از اتوبوس که پیاده شدم ، افتادم پشت سر یک اقاهه...
-
روز مهندس مبارک
چهارشنبه 5 اسفند 1394 18:53
روز مهندس را به تمامی دوستان مهندس عزیز تبریک میگم.
-
یکروز به نام چهارشنبه در تقویم هفته!
چهارشنبه 5 اسفند 1394 18:20
الان چند وقتی بود که شماره حساب اون شیرخوارگاه را گرفته بودم و میخواستم برم نذرم را ادا کنما ! ولی امان از تنبلی ! امروز روز بیکاری من بود ، خمار خواب ! همه رفته بودن سرکار و خونه خلوت و خمار که گوشیم را که از سرصبح گذاشته بودم بغل دستم و منتظر بودم یکی زنگ بزنه ، که صدالبته تا شب چشمم خشک شد و نزد ! شروع کرد به زنگ...
-
بازار - نذر !!!!!!!!
دوشنبه 3 اسفند 1394 21:57
امشب رفتیم بازار چون خواهرم پاش را کرده توی یک کفش که بمن لحاف بدید ! هرچی میگیم اون خونه که شوهرت گرفته ، جای لحاف نداره ! میگه میخوام! اگر بشما بگم چه تصویرهای تهوع آوری دیدم ، اصلا آدم حالش بد میشد. درصورتی که طرح های قدیمی واقعا زیبا و پرمعنی بودن و اصلا نیازی نبود برای نشون دادن لحاف عروسی ، یک مشت عکس تهوع آور...
-
مرکب نوشت!
یکشنبه 2 اسفند 1394 19:17
همسایمون هم شد همکارم! امروز اضافه شد. بعد سرصبح که من خیلی خوشرو باهاش احوالپرسی میکنم ، اصلا محل نداد و زیرلبی جواب داد ! اینقدر که حرصم از دست خودم دراومد ولی ظهر موقع برگشت ، چون میخواست با سرویس برگرده و نمیدونست باید سوار چی بشه و کجا پیاده میکنه ، اومده جلو و با مهربانی حال کل خاندانمم می پرسه ! خوب مسلمه که...
-
عروسی شب قبل!
شنبه 1 اسفند 1394 20:27
دیشب عروسی یکی از اقوام دعوت بودیم که مادرعروس چندسالی بود فوت کرده بود. حقیقتا جایش بقدری خالی بود که من با اینکه زیاد ندیده بودمش ولی چندباری با دیدن جای خالیش اشکم دراومده بود.و ازاون جایی که برای اولین بار ریمل زده بودم ، هعی نگران ریمل هامم بودم. اصلا بزارید از اول از خودم براتون بگم. پدرم هیچوقت آرایش دوست...
-
روزعشق ایرانیتون مبارک!
پنجشنبه 29 بهمن 1394 20:36
خیلی زشته یکی از شدت دلتنگیش برای شما بگه و شما نیشتون نه پنجاه و پنج متر که نهصد و پنجاه متر بازه خیلی واقعا زشته ، اصلا مایه خجالته ! تازه هعی تو دلتون قربون صدقه این ابراز دلتنگی هم بری و هزار و پونصدبار خودتون را قربانی کنید. خو وقتی کسی دلش برای آدم تنگ نمیشه و ابراز دلتنگی نمیشنوید ، بایدهم با شنیدینش اینطور...
-
اسرار هویدا شده!
چهارشنبه 28 بهمن 1394 22:42
خواهرم برام گشته و یک آهنگ پیدا کرده با اسم خودم که کلی هم عاشقونه خونده شده و از اونجا که بسی بسیار بی جنبه هستم ، از وقتی برام گذاشت تا الان صدوبیست و پنج بار پخشش کردم و لذتش را بردم. اینقدر که صدای مامانم دراومد که گفتن : آدمهای خنگ صدبار یک چیزی را گوش میدنا خو من خنگم ! هیچکی برام نمیخونه ، خودم که باید به خودم...
-
دفاعیات من و خانواده!
سهشنبه 27 بهمن 1394 16:32
داشتم وبلاگ یکی از دوستان را میخوندم که دیدم در مورد دفاعش نوشته ! گفتم از دفاع خودم براتون بنویسم راستش پایان نامه من ، موضوعش با همفکری یک استاد دیگه بود که چون توی دانشگاه خودمون نبود ، مدیرگروهمون بهم گفت دنبالشم نباش که اون بشه استاد راهنمات ! ما موافقت نمیکنیم که هیچ !تازه نمره پایان نامت هم کم میشه.به همین...
-
توضیح پست قبل!
سهشنبه 27 بهمن 1394 14:43
قراری که نوشتم ، یک قرار کاری بود ، برای رفتن بجایی خارج از شهر ! بخاطر همین هیچی از ماشین نمیدونستم! چون بار اولم بود که قرار بود با اون ماشین برم
-
روزی از تقویم زندگی من!
دوشنبه 26 بهمن 1394 20:23
بازم میخوام براتون قاطی پاتی بنویسم. امروز قرار بود برم جایی ، روز قبلش با آقاهه که هماهنگ کرده بودم برای سرویس ، حتی نمیدونست ماشین سرویس چی هست و چه رنگیه ! چیزی که من خیلی بدم میاد ، بی برنامگیه فقط محل قرار را بهم گفته بود ! اونم که من شکرخدا هروقت عجله دارم ، دیرتر میرسم صبح دقیق ده دقیقه دیر رسیدم ! حالا فقط...
-
بهم ریخته نوشتم ، سعی کنید خودتون متوجه بشید:)))
شنبه 24 بهمن 1394 19:31
خوب دوساعته صفحه را باز کردم ! دلمم میخواست یکعالمه غر بزنم. اشکهام را هم بریزم و خودمو مثل آدم به آرامش برسونم و حرص شما را هم کاملا تخصصی دربیارم! ولی از اونجایی که نزدیک ده تا وبلاگ خوندم ! و اکثرا ز ولنتاینشون نوشتن ، تصمیم گرفتم خانومی به خرج بدم و مصیبت نامه ننویسم دیروز حال مامان یکمرتبه بد شد ، من میگم بد ،...
-
ولنتاین
چهارشنبه 21 بهمن 1394 20:58
امشب با خواهرجان رفتیم تا برای ولنتاین خرید کنه. یعنی منو دیوانه کرد تا بالاخره یک جعبه پسندید هرچی تو مغازه میدید از مروارید بگیر برو تا یک چیزهای بی ربط میخواست. میگفت ، به نظرت بریزم کف جعبش و کادوش را بزارم روش قشنگ میشه نه؟! منم اینطوری نگاهش میکردم و هعی باید دستش را می کشیدم و میگفتم نه ! آخر راضیش کردم به...