-
کیک خیس
شنبه 8 آبان 1395 10:19
از غصه خوردن خوشم نمیاد ! پس فضا را برای خودم عوض میکنم. دیشب به همین مناسبت کیک خیس پختم زیادی خیس شد ! دستورالعملش جدید بود ، اصلا خوب در نیومد ، زیادی شیرین شد ، اصلا پف نکرد و مایعی که روش باید میدادم زیاد بود و یکم شبیه حلوا کرد کیکم را تازه چون روغن سادمون تموم شده بود ، روغن ارده مجبور شدم به مایعم اضافه کنم که...
-
روضه!
چهارشنبه 5 آبان 1395 22:16
امروز روضه خونه پسرعمم رفتیم، من واقعا برای رفتن به چنین جاهایی حوصله ندارم، علی ایها الحال بخاطر نذر مامان رفتم. خانمی که صحبت میکرد ، من نمیدونم مخاطبینش را چی فرض کرده بود که یکسره چرت و پرت گفت، بقدری که آخراش بقول خواهرم میخواستم برم از شارژ بکشمش:|| تا تموم شد ، اشاره کردم بریم، اصلا اعصابمو بهم ریخت. بعضی ها...
-
خدا را شکر
چهارشنبه 5 آبان 1395 10:39
به توصیه پزشکم برای مشاوره رفتم فوق تخصص تهران!نزدیک به دوساعت و ربع بدون اغراق توی مطب نشستیم، وقتی رفتم داخل ، برعکس پزشک خودم اصلا چیزی را پنهان نکرد و خیلی صریح و عریان حقیقت بیماریم را گفت و سونوی بعدیم را که تخصصی تر میشه ، گفت چندماه دیگه باید تهران انجام بدم. اصلا باورم نمیشد جلوی یک غریبه گریه کنم، ولی بقدری...
-
ایشالا مریض نشین هیچوقت!
شنبه 1 آبان 1395 14:00
تور سونوگرافی یابی به امروز صبح هم کشیده شد!!! نه که سونوگرافی نباشه، نه بود ، ولی بخاطر تاریخ بیمه قبول نمیکردن انجام بدن و اذیت میکردن. تازه مورد دکتر سونو که مرد بود هم یک بخش قضیه بود:(( بالاخره برگشتیم خونه و با صدتا تلفن یکجا پیدا کردم که درست شد و رفتم! من نمیدونم شما سونو انجام دادین یا نه ، ولی اگر انجام...
-
امروز نوشت
شنبه 1 آبان 1395 00:02
دلم میخواست امروز را برم بهشت دوست داشتنیم، ولی مامان حال نداشتن و نمیشد. تصمیم گرفتم برم شهر گردی و کشف مکانهای نرفته که یادم افتاد وایییی طبق فرمان دکتر بنده امروز سونو دارم!هر بیمارستانی که سر زدم قسمت سونو تعطیل بود و همه با لبخند ژکوند گفتن فردا انشالا ! حالا من هیچی، ولی اگر یک مریض نیاز فوری داشته باشه، نباید...
-
...:)))
سهشنبه 27 مهر 1395 20:41
باخواهرم داشتیم بیسکوییت میخوردیم، من بدون نگاه کردن به پاکت یکی خودم میخوردم، یکی میدادم دست اون، بدون اینکه بدونم آخرین دونه بیسکوییتم دادم به اون که یکمرتبه دیدم هیچی ندارم، با حرص گفنم چرا تموم شد؟چرا اینقدر بیسکوییتاش کم بود که دیدم بقیه این شکلین:))))) ......................... رفتم دکتر ، بهم سفارش اکید کرده که...
-
دلم هوای کربلا داره!
شنبه 24 مهر 1395 22:13
بالاخره حرف زدیم ، هرچند کم ، ولی عالی بود.چقدر دلم حض کرد :)) فحش ندین که ضمیر چرا نداره ، چون رمزیه:))))) دلم هوای کربلا کرده ! رفته بودیم مقام امام صادق و چون راهی نسبتا طولانی بود نسبت به هتل ما ! مامان برگشتنه دیگه نمیتونستن پیاده بیان ، تاکسی هم که نبود ، گاری هایی بود که اونزمان نفری حدودا پنج تومن میگرفت و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 مهر 1395 00:29
امشب خونه آبجی بزرگه دعوت بودیم، اونم بخاطر اینکه برخلاف مامان که دوست ندارن زیاد خونه داماد برن و سرسفره داماد بشینن ، من از این تعارفات ندارم و خسته از همیشه مهمان پذیر بودن، ندا را بخواهرم دادم که زنگ میزنی و ما را دعوت میکنی:))) آبجی بزرگه زنگ زده بود و بزور مامان را راضی کرده بود به این مهمونی:)) خواهربزرگم واقعا...
-
خاطزات محرمی و ...
پنجشنبه 22 مهر 1395 00:37
بهترین پیام دنیا ، میتونه پیام یک زایرمخصوص باشه تو بهترین نقطه دنیا که کنار خبر سلامتیش ، دعا هم برات کرده. ولی زایرجان بگم، من نمیدونم ، من سوغاتی خودمو میخوام، سوغات خودمه؛) ٔ................،،،،،،،،،،،،، خونه ما موقعیت استراتژیکی داره برای عزاداری دهه اول محرم!اینقدر که از غروب به بعد جلوی خونمون متعلق به خونمون...
-
شب نهم محرم
دوشنبه 19 مهر 1395 22:04
امشب شب نهم محرم هستش ، مشهور به شب حضرت ابوالفضل ، از وقتی که یادم میاد حضرت ابوالفضل را خیلی دوست داشتم. اصلا یکجور خاصی دوسشون دارم. حتی وقتی کربلا رفته بودیم، وقتی کاروان بین الحرمین جمع میشد تا برنامه اجرا کنند، من فقط بمامان میگفتم رفتم حرم حضرت ابالفضل و تمام!به طرز عجیبی من تمام چند روزی که کربلا بودیم ، اونجا...
-
زن نافرمانبر ناپارسا:))
یکشنبه 18 مهر 1395 12:29
دیروز دنبال خواهرجان رفته بودم بازار طلا فروشها!نه که نیت خرید داشتم نه، همکارش گفته بود طلا خیلی ارزون شده، خواهر منم هول رفته بود ببینه چه خبره. که معلوم شد شایعه ای بیش نبوده:)) من از طلای ریزهذمیزه خوشم نمیاد، پشت هر ویترینی ایستادیم، من هرچی طلای حجیم بود نشون میدادم و میگفتم این خوبه اینو برام بخرید:)))) آخر سر...
-
مشکوکم!
چهارشنبه 14 مهر 1395 11:47
ایندفعه دیگه متوهم نشدم ! امروز صبح یک آقایی زنگ زد ساعت هشت صبح خونمون ! فارسیش افتضاح بود ! به طرز غریب تلفظ میکرد کلمات را ! بخصوص فامیلی ما را که خیلی راحته ! بعد برای هرکلمش فکر میکرد و حرص آدمو درمیاورد. بدترش این بود که شمارش هم نیوفتاده بود روی تلفن ! سراغ مامان را گرفت که نبودن ، هرچی بهش گفتم شما ! دوسه بار...
-
امروز
دوشنبه 12 مهر 1395 00:10
حکایت ای شکم خیره به نانی بساز، حکایت منه!یکی نیست بگه ، وقتی میدونی برات بده خوب نخور!که بعدش اینطوری بشی، والا! ..................... دیشب شال جدید که خریدمو سر کردم و میخواستم برم بیرون. بخواهرم میگم چطوره؟یک نگاه میکنه و میگه دخترم تازه رفتی دبیرستان:|| ٔ......................،،،،،.. خصوصی ، بقیه نخونن. مخاطب خاص...
-
برای تو
جمعه 9 مهر 1395 23:32
واییییی قشنگترین حس دنیاست ، وقتی پیام یکی از عزیزترین آدم های توی زندگیت را میخونی که توی بهترین نقطه دنیا برات پیام گذاشنه و یادت کرده. بازم منتظر پیامها ت هستم، خیلی مراقب خودت باش و بسلامت برگرد. من منتظرتم با یکعالمه سوغاتی و کتابهام که پیشتن ...مراقب خودت باش.
-
بهم ریختگی!
پنجشنبه 8 مهر 1395 22:21
دیشب از سر شب حالم بد بود ! هیچکسی هم نبود تو خونه ! بعبارت بهتر من با جنس ذکور خانواده بودم ! اونام که... یکمرتبه دیدم نشستم تو تنهایی اتاق و زار زار گریه میکنم ! از اونجا که تا گریه میکنم ، صورت میشه پف خالص! خیلی خانمانه خودمو جمع کردم و صورتمو شستم. اما تا چشمم خورد بمامان که تازه اومده بودن ، باز هم های های گریه...
-
دلم برات تنگه
سهشنبه 6 مهر 1395 10:04
دیشب برای من شب سختی بود، چراش را نمیدونم!خیلی گریه کردم و اعصابم بهم ریخت. هنوزم نمیدونم چرا دیشب توی فشار روحی شدیدی بودم. خیلی لذت بخشه که پیامی از عزیزی بخونی که فکرشم نمیکردی دیگه برات چیزی بنویسه یا یادش باشه. اینقدر لذت داره که روح مچاله شده از دیشبت را باز کنه. سفر بی خطر عزیزم. من تازه این متن را خوندم. برای...
-
یک مشت اراجیف
سهشنبه 6 مهر 1395 00:11
امشب با مامان برای کاری رفتم بیرون. دختر یکی از همکارهای مامان یکی از اونجاهایی که من کار میکردم، کار میکرد و خبر انحلالش را از مامان شنیدم.البته هنوز پولمو بهم ندادن. ولی برای من سخت بود، چون اونجا را دوست داشتم و پراز خاطرات شیرین برام بود. بعد بحث مالی یکی از اقوام سببی شد که بشدت بهم ریخته و... از اونموقع بهم...
-
من و شوهرخواهرم!
یکشنبه 4 مهر 1395 19:49
گوشی خواهرم دست من بود و خودشم دستش جایی بند ! یکمرتبه گوشیش شروع کرد زنگ خوردن ، اومدم ببینم کیه و درضمن سایلنتش کنم ، که تا برگردونم گوشی را دستم رفته بود روی دکمه سبز رنگ و... شوهرخواهرم که الو گفت تازه فهمیدم چی شده ! شوک زده به گوشی نگاه کردم و چند دقیقه بعد جوابش را دادم ! از اونجایی که کاشی تشریف داره و ترسو...
-
نقره داغ کردن داماد خانواده!
شنبه 3 مهر 1395 21:52
داشتم تو نت سرک میکشیدم ، دیدم با یکم نمد و رول مقوایی سفره میشه جامدادی های خوشگلی ساخت ! رفتم یک رول سفره یکبار مصرف را باز کردم و با چه بدبختی تا کردم و گذاشتم تو کشو تا بتونم از اون لولش استفاده کنم ! نمد هم داشتم. دست به کار شدم و جامدادیم را ساختم ! صدالبته که مردم تا ساختم. و نتیجه اونی نبود که میخواستم. ولی در...
-
نایب الزیاره دوستان بودم
شنبه 3 مهر 1395 20:55
جای همه دوستان خالی چند روزی مهمان امام رضا بودم. من برای شهادت امام رضا و عاشورا ، تاسوعا قبلا مشهد بودم ، ولی عید غدیر نه ! بعبارت بهتر هیچ عیدی مشهد نبودم ! بودنم روز عید غدیر توی حرم امام رضا را به فال نیک گرفتم و به این نیت که اینم عیدی من باشه !واقعا زیبا بود ، تزیین حرم ، من که حض وافری بردم.جای همه دوستان خالی...
-
خاطره دانشجویی ۲
جمعه 26 شهریور 1395 15:53
یکبار سر نمره با یکی از استادام دعوام شد، یعنی رفتم اتاقش برای دعوا!استاد جدید اومده بود و منم بقدری عصبانی بودم که استاد جدید با دیوار برام فرقی نداشت!حالا با استادی هم دعوا میکردم که به خونسردی تو کل دانشگاه معروف بود! من با عصبانیت بهش میگفتم من این نمره را قبول ندارم و سر برگم داشتم با اون دعوا میکردم،هی استاد...
-
خرابکاری های دوران دانشجویی!
پنجشنبه 25 شهریور 1395 23:14
دوران دانشجویی یکبار با همین دوستم که رفته بودیم عرفه ، تصمیم گرفتیم کلاس نریم. کلاسمونم ساعت هشت صبح بود با مدیر گروهمون!ساختمون دانشگاه ما حالت دایره ای داشت با قطر بسیار زیاد که مثل زندانهای ساواک تهران، راهرو در راهرو بود!دو طبقه و هرکدوم از قسمتها آسانسور خودش را داشت. البته تا جایی که یادمه ، بالاخره نیتونستی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریور 1395 10:43
قبلا ها اون اولین باری که وبلاگ نویسی را شروع کردم، همه دوستام آدرسش را داشتن. بی انصافها فقط میخوندن و دریغ از یک نظر!تا خبری بود که نمیدونستن زنگ میزدن هعی چی شده؟ کم کم روند آدرس دهی متوقف شد و حالا هرچی میگن وبلاگ داری؟مثل یک دروغگوی خوب میگم نوچ:)) خوب وقتی اونا بودن ، من نمیتونستم از احساسم بنویسم یا خیلی خاطرات...
-
عرفه ای که گذشت
دوشنبه 22 شهریور 1395 20:50
سال قبل با یکی از دوستانم رفتیم دعای عرفه ، موقع برگشتن از کنار جوب داشتیم رد میشدیم که یکی هل داد و دوستم افتاد توی جوب ، اومدم کمکش کنم که یک آقای نسبتا چاق افتاد رویش :)) من که غش کردم از خنده و اونم شانس آورده بود که جوب خشک خشک بود. بعد که بلند شد کشوندمش سمت دیوار تا حالش جا بیاد ، یکمرتبه یک خانمه هیکلی محکم...
-
جمعه ای که گذشت
شنبه 20 شهریور 1395 22:24
من تفریح رفتن را بیشتر بصورت خانوادگی دوست دارم تا دوستانه. چون با دوستات که میری باید مراقب رفتارت باشی، ولی با خانواده خودتی و شیطنتهات. یکی از دوستانم تو یک گروه تلگرامی عضو هست که هر هفته جمعه میرن جایی.هرکسی دلش بخواد هزینه را واریز میکنه و جمعه سحر راه میوفتن. دوستم از بعد ماه رمضون هرکجا گفت بیا بریم، گفتم نه...
-
امروز . آزمون.من
چهارشنبه 17 شهریور 1395 14:12
امروز امتحان کلاسی که داشتم را رفتم. در راستای بی حوصلگی های شدید اخیرم و اینکه فقط دلم میخواد یکجا دراز بکشم و کسی کاری به کارم نداشته باشه ، واقعا حس امتحان رفتن نداشتم. سه بار هم کار را انجام دادم، ولی اونی نشد که دلم میخواست. تازه زمان امتحان هم تموم شد. استادمو بیرون دیدم، کلی خجالت کشیدم بابت گند زدن تو...
-
کم حوصله
دوشنبه 15 شهریور 1395 21:06
من کلا آدم کم حوصله ای هستم. خیلی زود دلم میخواد کاری به سرانجام برسه. از کار نصفه و نیمه خیلی بدم میاد. بهتره کسی بهم قول نده ، چون روی قول حساسم. ممکنه تا قول ندادن،چیزی را نخواهم.ولی وقتی قول دادن، برام هدفه و اگر نرسم یا نداشته باشم، به مرز جنون میتونم هم خودم برسونم و هم طرفمو! اخلاق خیلی بدیه ، ولی وجود داره . و...
-
سرمو بکوبم تو دیوار
شنبه 13 شهریور 1395 13:24
قدیمی ها یک چیز میدونستن که گفتن (لعنت بردهانی که بی موقع باز شود). کاملا حکایت منه! میدونم مامانجان دلشون کوچیکه و حرف را میگن، باز رفتم بهشون گفتم. نتیجشم یکعالم بال بال بود که نگید و گفتن[با این حساب دایی جان دفعه دیگه منو ببینن ری ز جزییات را میخوان و صدالبت تا حالا مثل بار پیش زنگ زدن به طرف که چرا به دخترخواهرم...
-
من...
پنجشنبه 11 شهریور 1395 22:54
امروز رفتم مصاحبه کار جدید، ولی بقدری طرز برخورد بد بود و تو جونم پریدن که عطاش را به لقاش بخشیدم. طوری برخورد میکردن که انگار من ارث پدرشون را خورده بودم و اونها طلبی از من داشتن. شاید بگید نازک نارنجی یا محیط کار همینه و... نه والا!من محیطهای کاری متعددی رفتم، با آدمهای زیادی حرف زدم، ولی خدا میدونه باراولم بود که...
-
پیاده میشم.
سهشنبه 9 شهریور 1395 23:00
من الان واقعا قراضه شدم، حقیقتا خسته شدم از زندگی. تنها چیزی که به زندگی پیوندم میزنه، تر از اون دنیامه و بس!اگر مثل اولیا الهی آدم خوبی بودم، رفتنم را صد درصد از خدا میخواستم. فاز افسردگی و این مزخرفات جوون پسند هم نیستم، فقط فکر میکنم ، حضورم کافیه. خدا قول بده منو جهنم نبره، دنیاش دو دستی مال بقیه بنده هاش. ما که...