این منم!

پیشتر یادم نیس نوشتم یا نه ! ولی برعکس تصور بقیه اصلا آدم صبوری نیستم. نمیدونم چرا تصورات بقیه با من درونیم اینقدر متفاوته !

مثلا یادمه دبیرستان دختر شری بودم  که جام ته کلاس بود و مشغول معلم آزاری ! ولی انقدر هواسم بود که شیطنتم توی مدرسه تموم بشه و توی خیابون مطابق خواست خونواده و تربیتم ، یک دختر سنگین باشم! حالا به هرکسی که میگم ، میگن اصلا امکان داره ، تو اینی باشی که میگی ! غیرقابل باوره

من دیر با کسی رابطه برقرار میکنم. درمقابل آدمهایی که نمیشناسم یا حس نزدیکی ندارم ، آدم سرد و ساکتیم ! ولی اگر کسی را دوست داشته باشم و ازش خوشم بیاد ، یک آدم پرحرف و شیطون میشم ! عمه جانم که عید مهمان ما بودن ، بمن میگفتن ، دختر باید شیطون باشه ، تو چرا اینقدر ساکتی ! یک گوشه رهات کنن ، تا فردا صبحشم صدا ازت درنمیاد صدالبته که من درنقش دیواری که میشنوه هم خیلی علاقه مندم عمل کنم

من عاشق خرید کردنم ! اگر کسی بره خرید و من را بعنوان همراه نبره ، میتونه مطمئن باشه ، بالشخصه از دستش ناراحت میشم . و واقعا بهم برمیخوره.

وقتی روبروی یک آدم جدید یا یک جای جدید قرار میگیرم ، عاشق اینم که اون آدم و اون مکان را کشف کنم ! ولی گاهی این نگاهها را بقیه تعبیر بدی میکنن و برام دردسر میشه

من اینروزها عجیب خسته ام ! دردهای کمرم بیشتر شده ! قدیمترها دراثر ایستادن و یا نشستن زیاد دردهام شروع میشد ، اما جدیدا از صبح که بیدار میشم ، دردهام شروع میشن و تا شب ادامه دارن و تازه نقاط درد بیشتر شده و من کاملا تصویر کاملی از یک آدم غرغرو و بی خاصیت را تشکیل دادم.

و درآخر خطاب به یک آدم خاص ! 

-------------------------------- خودت بخون از روی هرنقطش حرفمو!


****بعدا نوشت!

الان کشف کردم که یک  وبلاگ  پر از غلطهای املایی و ویرایشی هم دارم اصلا روحم شاد شد

قاطی و پاتی نوشت های من!

خوب چون در مورد خاسگارهای عزیز پرسیدین براتون مینویسم

چون بنده کاملا زیر پوستی  ، هر دو خاسگار را حواله آبجی کوچیکه میکردم و خودم از زیرش در میرفتم و مامی نقشه ام را فهمیدن و سفت و سخت ایستادن که حرف نزن در نتیجه بنده در نقش  یک دختر سر بزیر و خوب در مقابل خاسگاران عزیز که گفتم هر دو را یکروز با ساعتهای مختلف بگید بیان ، من حوصله ندارم .رفتم مقابلشون !

ولی سر مراسم چایی آبرو ریزی براه انداختم که پشیمونشون کردم تا این لحظه

تازه حاج آقا از من کوچیکتر هم بود من قبلا مواضعم را اعلام کرده بودم ، که من خاسگار راه بدید نمیرمگوش نمیدن ، با یاری حق تعالی ، یکجوری میشه که خودشون پشیمون بشن و برن ، چون عروس اصلا زنیت نداره

------------------------------

با آبجی کوچیکه رفتیم بیرون که فرچه بخره برای رژگونش ! نزدیک مغازه لوازم آرایشی میگم ، اون برس رژگونه که میخاستی بیا از همین جا بخر. اینقدر خندیده توی خیابون که بگی چی. میگه خدایی اسم تو دختره ! برس را از کجا آوردی؟

-------------------------------------

رفته بودم جایی ، من تو قسمت اداری نشسته بودم که یک اقا پسری از در اومد تو ! بقدری از تیپی که زده بود خندم گرفت که بگی چی ! خدایی تیپ میزنه آدم باید درست بزنه!

یک سویی شرت سفید با لباس یقه اسکی مغز پسته ای با شلوار کتون سفید و کتونی های سبز مغز پسته ای ! با موهایی بسیار بلند که با ژل آشفتش کرده بود. مدل آشفته کردنشم اینطوری بود که من وقتی از خواب بیدار میشم ، بدون ژل موهام اون شکلی هست ! یعنی کلا هیچ مدل خاصی را تداعی نمیکرد. فقط بقول ما " بهم ور " کرده بود و رفته بودش

من هیچ وقت با شلوار قرمز و صورتی و سبز مغزپسته ای آقایون کنار نیومدم و هربار که میبینم ، کاملا خندم میگیره !

و یک چیز جالب دیگه که دیدم ، توی مغازه گلسر فروشی ، یا آقایی با چنان وسواسی تل برای خودش انتخاب میکرد که من ، فقط محو اون آقاهه بودم که با کمک فروشنده که دوستش بود ، میگفت این بهتره یا این یکی ! آخرشم دیدم  درمقابل اون من اصلا بهتره اسمم را توی تاریخ بعنوان یک  دختر حذف کنم ، چون آبروریز به تمام معنام

حضور من پس از مدتها!

خوب من چندوقتی نبودم !

دلیل اولش این بود که اینترنت تموم شد ! تا شارژ کردیم ، معلوم شد مودم خونه سوخته دیگه تا پروسه تعمیر مودم انجام بشه رسیدیم به دیشب ! سعی کردم با گوشی بیام ! ولی برای هربار اومدن گوشیم به مدت نیم ساعت هنگ بود

تو این مدت اتفاقهای زیادی افتاد ! سرهرکدوم دوست داشتم بیام براتون تعریف کنم ! نمونش دوتا خواستگار خیلی بامزه که هیچ جوره بهم نمیخوردن  برای من

درست شبی که نت تموم شد ، مادر یک حاج آقایی که شماره من را از همکارهام گرفته بود ، زنگ زد به گوشیم ! کلی کشمکش با ایشون داشتم که کی شماره من را به شما داده! و ایشون درحال متقاعد کردن من که چیکار داری معرف کیه! بالاخره شماره خونه را دادم . مشغول بحث بودیم که چرا شماره خونه را دادم ! تلفن خونمون  زنگ خورد ! اینبار خاستگار دوم بود که فروشنده لوازم آرایشی بود و... حالا فهمیدین چرا خنده دار بود. دوتا خواستگار همزمان که شغلشون از هم خیلی دور بود

بقدری سر این دوتا خندیدم که تا یکمدت  هروقت به این دوتا قشر برمیخوردم ، ناخودآگاه نیشم پنجاه متر باز میشد

ولی شما نگران نباشید که من همچنان موضع مجردانه خودم را حفظ کردم

با آبجی کوچیکه رفتم سینما و فیلم " من سالوادور نیستم " را دیدم ! از نظر محتوا باید بگم زیر خط صفر برید دنبالش ! فقط مسخره بازی های عطاران بود که خنده روی لبهای آدم میاورد ! صرفا جهت حرام کردن پول ، اسم مناسب تری بود براش دختر بغل دستی من که از اول که چشمش به عطاران خورد ، هنوز فیلم شروع نشده ، داشت میخندید ! و من بیشتر از خنده های اون میخندیدم تا از فیلم ! چقدرم که من را با پاش لگد کوب کرد بماند

دیگه یادم نمیاد ، یادم اومد براتون باز هم مینویسم! فعلا مراقب خودتون باشید تو هوای بهاری

از سری خرابکاری های من!

از سری خرابکاری ها من ! شاید هم قدیمی باشه!

برای مهمونی خونه خانواده همسر خواهرم ، من در گشت و گذارهایی برای لباس ، یک شال خریدم بسی بسیار گران ! حالا اصلا نگاه نکردم که ببینم قیمتش را شاید بجای یکجا روی شال ، روی دوقسمت زده باشه ! عاقو ! ما اینو سرکردیم و خونه خانواده همسرخواهرجان خیلی شیک جولان دادیم ! تا دو شب پیش خونه دایی جان که مولودی بود ، دیدیم عروس دایی جان هعی به شال ما نگاه کرده و لبخندی ژکوند تحویل میدهند ! برگشتم ببینم چی شال من لبخند ژکوند داره که یکمرتبه دیدم ، ای وای من قیمت دقیقا منگنه شده به گوشه  پایین شال ، اونجایی که مارکش خورده و جلوی دید همه است ، که ملت ببینید این هوا پول شال دادم.

-------------------------

خونه دایی جان ، زن دایی جان پس از سالها ما را محکم دربغل فشرده و فرمودن ، من عاشق تو هستم ، همه جا از کمالات تو تعریف میکنم .دقیقا به ساعت نکشیده ، برادرمان به ما گفتن ، تو بسی بسیار خودخواه و ...هستی. حال ما کدامیم  الله اعلم

--------------------------------

امروز که روز کلوخ اندازون بود ، به زور خانواده ای را راهی کرده ! و قابلمه برنج را روی پیک نیک گذاشته تا گرم شود که نگو گاز پیک نیک در سراشیبی بود و کل برنج ها در چشم برهم زدنی همراه با قابلمه عزیز سرنگون و روی خاکها ریخت و چنین شد که ما به ملتی ناهار با نون دادیم و بصورت اجباری همه را به رژیم وادار کردیم ، آخرشم طبق سنت ایرانی فرمودیم قضا و بلا بود ، گشت به قابلمه برنج

-----------------------

من آدم کم صبر و بی نهایت بی حوصله ای هستم ! اینروزها انمیدوانم چرا کنار صبر تمام شده ام ، دل نازک شده ام ! شاید نباشم و یا شاید باشم ! درهرصورت شما که میدانید ، دستهایتان را همیشه برای من سبز نگاه دارید

خانواده...

دیروز رفتیم تهران تا عید دیدنی اقوام تهرانی را هم بجا آورده باشیم ! از اونجایی که من از تنها نقطه ای که توی تهران خوشم میاد ، تجریش - امامزاده صالح - بازار تجریشهستش ، حتما اگر تهران بریم ، بخاطر من یکسری به اون سمت میزنیم!

من پدرم به لحاظ سنی حتی از نود درصد خواهرزاده هاشون کوچیکتر بودن به این ترتیب اول ما باید سنت را بجا بیاریم ! بعد منتظر بشینیم تا آخر هفته تا پایان فروردین بیان بازدید پس بدن و خوب چون حکم مسافر دارن ، شبی را مهمان ما باشناما دیروز بیش از نیمی از عید دیدنی ها را انجام ندادیم ! چون پای مامان یکمرتبه و بی دلیل پیچ خورد و به طرز بدی زمین خوردناینطوری شد که از بقیه عذرخواهی کردیم و برگشتیم.

خانواده پدری من بسیار شلوغ و پرفرزندن ! خیلی هاشون طی سالهای اخیر فوت کردن و از دنیا رفتن. ولی دقیقا بخاطر همین جمعیت زیادشون ، توی تمام ایران تقریبا من فامیل دارماما همین پخش بودن و کوچکتر بودن پدرم و پرفرزند بودن اقوامم باعث شده تا من خیلی هاشون را اصلا ندیدم و فقط اسمی ازشون شنیدم یا نشنیدمپدربزرگ من یازده تا بچه داشتن ! از این یازده تا فقط دوتاشون باقی موندن ! بقول دوستی ، وقتی دخترهاشون را ده سالگی یا کمتر شوهر میدادن ، دیگه تا به چهل میرسیده  ، هنر کرده بوده !و به این ترتیب من حتی خیلی از عمه هامم ندیدم و قبل از تولد من از دنیا رفتن ! حتی مادرمم یکی دوتاشون را ندیده

حالا چرا این پست را نوشتم ! چون اینروزها همه یک بچه بیشتر ندارن ! اصلا بچه طعم عمه و خاله و دایی و عمو را نمیچشه ! اصلا نمیدونه چی هستن! فقط باید بخاطرات بقیه گوش بده ! حداقل از ما یاد بگیرید و برای بچه هاتون خاطره بسازیدمن خاطراتم متعلق به نوه های عممه ، نه بچه های عممولی دست کم خاطره دارم ! بچه های شما چی؟! بیچاره ها ، بی خاطرن