...:)))

باخواهرم داشتیم بیسکوییت میخوردیم، من بدون نگاه کردن به پاکت یکی خودم میخوردم، یکی میدادم دست اون، بدون اینکه بدونم آخرین دونه بیسکوییتم دادم به اون که یکمرتبه دیدم هیچی ندارم، با حرص گفنم چرا تموم شد؟چرا اینقدر بیسکوییتاش کم بود که دیدم بقیه این شکلین:)))))

.........................

رفتم دکتر ، بهم سفارش اکید کرده که برم دکتر تغذیه و یک رژیم حسابی بگیرم، از اونوقت تا حالا من این شکلیم:(

ٔ.................................

بالاخره سجاده ام را خریدم:)) البته کلی دنبالش گشتم ، چون دلم میخواست که خاص باشه، یک سجاده ابریشمی:) وقتی قیمتش را گفتم خواهرم تا دوساعت بعد میگفت مرفه بی درد:))حالا ارزونتر میخریدی و ابریشمی نبود ، نماز اشتباه میشد:)))فقط مهر کربلاش مونده با یک تسبیح آبی فیروزه ای خوشرنگ:))که اونم ایشالا سوغاتی میرسه:)))

دلم هوای کربلا داره!

بالاخره حرف زدیم ، هرچند کم ، ولی عالی بود.چقدر دلم حض کرد :)) فحش ندین که ضمیر چرا نداره ، چون  رمزیه:)))))

دلم هوای کربلا کرده ! رفته بودیم مقام امام صادق و چون راهی نسبتا طولانی بود نسبت به هتل ما ! مامان برگشتنه دیگه نمیتونستن پیاده بیان ، تاکسی هم که نبود ، گاری هایی بود که اونزمان نفری حدودا پنج تومن میگرفت و میاورد تا دم هتل ! علامت و پرچم خونواده ما داداش کوچیکه بود:))

یک گاری گرفتیم و مامان و داداش کوچیکه نشستن توش و مام بدنبال گاری !خوب پسرک سریع میرفت و ما تقریبا میدوییدیم دنبال مامان  ، این وسط خواهرم گفت ما مثل طفلان مسلم شدیم ، دنبال گاری همینطور داریم میدوییم ، اینقدر خندیده بودیم تا برسیم که دیگه رسیدیم کنار هتل ، صورتها سرخ و نفسها رفته بود:))) دلم دوباره یک سفر اینطوری دسته جمعی میخواد. واقعا سفر خوب و بی نظیری بود.

------------------------

یک فامیل داریم که بی نهایت از نظر چهره شبیه منه ! کمتر کسی در نگاه اول تشخیص میده ما را از هم ! پسرعموی خدابیامرز مامانم اومده بود بصورت آزاد کربلا ! بین الحرمین اتفاقی ما را دید ، همینطور که با مامان حرف میزد ، زل زده بود بصورت من ! و باعث شده بود کم کم عصبی بشم ! که یکمرتبه اسم پدر اون بنده خدای شبیه من را آورد و گفت چطور پدرت راضی شده ، تو اینطوری بیای کربلا !؟ تازه اونموقع متوجه شدم که تشخیص نداده و باز هم باعث هرهر خنده همه شد ! هرچند اونمدت هرکجا ما را دید ، میگفت خدایی سرکار نیستم؟! آخرش ایران هم رفته بود پرسیده بود و مطمِِین شده بود ، من اونی که تصور میکرده نیستم و این صرفا یک شباهت بوده :))))

--------------------------------------

مسجد کوفه که رفتیم ، حاجیمون خودش نماز را خوند و گفت شما تلفظ عربی را متوجه نمیشید ، خودم میخونم. ماشلا اینقدر سریع میخوند که من نصفش را جا میموندم !× آخه من مشهورم در آروم خوندن نماز:)))) فقط از این مقام میدوییدیم تو اون مقام تا تند تند نماز بخونیم. هیچی رسما از مسجد کوفه نفهمیدم :))) یادش بخیر

------------------------------------------------

هروقت گروه ما نیت میکرد ، نماز صبح را حرم حضرت علی بخونه ، بقدری تو صف گشتن گیر میکردیم که بعد نماز میرفتیم داخل ! هیچ نماز صبحی را نخوندیم اونجا :) به جماعت البته !

یکبار مامان اینا نشستن روبروی ناودون طلای حضرت علی ، من و خواهرمم به امید خوندن دو رکعت نماز زیر این ناودون یک دور شمسی قمری زدیم ! نماز خوندیم برگشتیم ، دوباره هواش را کردیم و باز یک دور شمسی قمری و باز ! سه بار اینکار را کردیم ! آبجی کوچیکه با ما نیومد ! وقتی بار سوم برگشتیم دیدیم دارن با مامان میخندن ، پرسیدیم چی شده؟! که ناودون طلا را نشون دادن و گفتن خودتون فهمیدین چیکار کردین:))))


امشب خونه آبجی بزرگه دعوت بودیم، اونم بخاطر اینکه برخلاف مامان که دوست ندارن زیاد خونه داماد برن و سرسفره داماد بشینن ، من از این تعارفات ندارم و خسته از همیشه مهمان پذیر بودن، ندا را بخواهرم دادم که زنگ میزنی و ما را دعوت میکنی:))) آبجی بزرگه زنگ زده بود و بزور مامان را راضی کرده بود به این مهمونی:))

خواهربزرگم واقعا هنرمنده و تزیین غذاش حرف نداره و هربارم دعوت کنه ، جزیی از سفرش چندین مدل ژله و...است. و غذایی که به زیبایی تزیین شده، ولی یک مشکل بزرگ داره غذاهاش ، اونم این هست که ذایقش بسمت خانواده شوهرش رفته و اصلا بما نمیخوره. برای همین من طعم غذاش را دوست ندارم:(( درحالی که آدم شکویی هستم و طعم غذا برام مهمه و خیلی بهم سخت میگذره ، اگر غذا طعمش خوب نباشه و ادویه به اندازه کافی نداشته باشه!

مثلا مادرشوهر اون یکی خواهرم ، غذاهاش حالت رژیمی داذن و اصلا کاری نداره شما مهمان غریبه هستین یا... کلا عادتش به پخت غذای رژیمیه و خوب مشخصه که سرمن بیچاره چه بلایی میاد با غذایی که با کمترین ادوبه پخته شده و رنگ و لعابش هم رژیمیه:(((

آدم ناشکری نیستم، خدا روزی همه ما را زیاد کنه و برکت و سلامتی بهمون بده. اما لطفا وقتی مهمون دعوت میکنید، یکمم به فکر ذایقه مهمونتون باشید، چون قراره بخشی از اون غذا را اون بخوره نه فقط شما! لطفا لطفا یکم فقط یکم به مهمون بیچاره فکر کنید و آقایون جای نشستن جلوی تلویزیون، خودتون را تکون بدین و کمی کمک کار باشید، مرسی:)

.................

مرسی عزیزم بابت چشمت:*و محبتت

خاطزات محرمی و ...

بهترین پیام دنیا ، میتونه پیام یک زایرمخصوص باشه تو بهترین نقطه دنیا  که کنار خبر سلامتیش ، دعا هم برات کرده. ولی زایرجان بگم، من نمیدونم ، من سوغاتی خودمو میخوام، سوغات خودمه؛) 

ٔ................،،،،،،،،،،،،،

خونه ما موقعیت استراتژیکی داره برای عزاداری دهه اول محرم!اینقدر که از غروب به بعد جلوی خونمون متعلق به خونمون نیست! مامان بیرون بودن و اومده بودن ماشین را بیارن پارکینگ که از اونطرف کوچه یکی داد زده بود، ببند اونجا را !و سریع یک موتور صاف اومده بود روی پل خونمون و بمامان گفته بود حاج خانم اینجا جای مداحمونه ، خودمون براش نگه داشتیم، شما یک جای دیگه پیدا کن! خواهرم پیاده میشه و میگه آقا خونه ماست، برو کنار بزار ماشینو ببریم تو! آقاهه عذرخواهی میکنه و میره کنار ، درحالی که هنوز از اونسمت کوچه فریاد میزدن مگه نگفتم اونجا را ببند و نگه دار:))

،..........

مورد بعدی  من و مامان رفتیم روضه، فقط چون مامان نمیتونن چهارزانو بشینن ، نشستیم توی پله ها! کم کم جمعیت زیاد شد و تو پله نشستن تا یک خانومه صاف نشست روی پای من!پام را درآوردم از زیر...مبارکشون و کشیدم عقب تر، شاکی برگشته منو نگاه میکنه. میخواستم بگم ببخشید جاتون بد بود، والا!

..............

هرسال تاسوعا و عاشورا با خواهرم پیاده میرفتیم محله های قدیمی و اصیل شهر ، چون من عاشق فضاهای قدیمیم. به نظرم هنوز روح زندگی و ایمان توش جریان داره. البته هرکسی نظری داره. امسال نبود و پیش همسرش بود.قرار بود امروز همسرش بره کشیک که نرفت و برنامه منم بهم زد. کاری کرده که پشیمون شدم آبجی خانوم را شوهر دادم، همپای منو گرفت. مامان را که نمیتونم ببرم. یک صبح تاسوعا رفتیم، بقدری دردشون زیاد شد که با دوتا مسکن قوی هم حالشون خوب نشد، تازه ما اون پیاده روی های تاریخی که با خواهرم میکردیمم نکردیم و اینطوری شد که بنده رسما به غلط کردن افتادم. ولی شوهرخواهرشدین ، نامرد نباشید. بزارید خانومتون با خواهرش برن به برنامه هاشون برسن، والا:))

...........،،،.....

بچه که بودم پاتوق ما خونه پدربزرگ بود ، از صبح تاسوعا تا شام غریبان که همه میموندن به جزما که پدر معتقد بودن باید همه اعضای خانواده کنارهم بخوابن و باید برمیگشتیم. یک شبهایی که چی میشد و پدر رضایت میدادن و میموندیم، یکجایی بود خیمه ها را درست میکردن و فردای عاشورا، صبح زود مثلا ساعت ۷ تعزیه اجرا میکردن و بعد خیمه ها را آتش میزدن. هنوزم اون صحنه ها یادمه که مردم بسمت خیمه های آتش گرفته حمله میکردن تا تکه پارچه ای بدست بیارن و نذر کنن.

سهم من همیشه دیدن از یک گوشه امن بود و بعد شیر و کیکهایی که هرچقدر دلت میخواست میتونستی بخوری و ببری.مثل حالا نبود که...من از شیر بدم میاد و اصلا نمیتونم بخورم. شاید تنها جایی که شیر مزه میداد و میخوردم همونجا بود و خاطرات موندگارش. امروز که تعزیه بودم و بعد آتش زدن خیمه ها ، مامور آتش نشانی شیلنگ به دست دویید آتش را که نزدیک کابل برق هم بود خاموش کنه که وسط راه شیلنگش گیر کرد و هرچی کشید افاقه نکرد. اونم عصبانی ایستاد و سوختن خیمه را نگاه کرد. البته باعث شد من غروب عاشورا ناخواسته از دست اون یکعالم بخندم که مایه خجالته، ولی آدم باید درست تعریف کنه:))

اینم بخشی از خاطرات دهه محرمی من!

................................

و در نهایت ،تشکر ویژه از زایر عزیزم که اسم یادش رفته بود بنویسه:))خداقوت. واقعا جای من خالیه، هعی. راستی دو رکعت نماز زیر ناودون طلای حرم حضرت علی یادت نره برام بخونی. دعا کن کارم و ادامه تحصیلم همین امسال هردو درست بشه. که از هردو نظر سخت محتاج دعام.بازم هزاربار ممنونم.جای منم خالی کن.

شب نهم محرم

 امشب شب نهم محرم هستش ، مشهور به شب حضرت ابوالفضل ، از وقتی که یادم میاد حضرت ابوالفضل را خیلی دوست داشتم. اصلا یکجور خاصی دوسشون دارم. حتی وقتی کربلا رفته بودیم، وقتی کاروان بین الحرمین جمع میشد تا برنامه اجرا کنند، من فقط بمامان میگفتم رفتم حرم حضرت ابالفضل و تمام!به طرز عجیبی من تمام چند روزی که کربلا بودیم ، اونجا بس مینشستم و آروم میشدم. سرجمع دوبار حرم امام حسین رفتم. اولین بار شب ورودمون بود که علیرغم تاکید زیاد حاج آقای همراهمون که اول شش گوشه و بعد زیارت جای سرهای شهدا!اشتباهی وارد جای سرها شدم. بار دوم شب آخری بود که سحرش میرفتیم. رفتم خداحافظی. باقی وقتها هرچی میگفتن حرم امام ، میگفتم من قرارم تو حرم حضرت عباسه . اصلا انگار دل من فقط اونجا قرار میگرفت و بس! دلم هوای رفتن داره ، ولی باتوجه به مسیله امنیت، مامان راضی نیستن. هرچند که اگر نخندین من معتقدم باید دعوت بشی تا بری، و من دعوت نشدم.

خطاب به زایرم میگم، دعا کن منم بیام. برام یک مهر خیلی بزرگ تربت بیار. بزرگترین مهری که پیدا میشه. اگر تونستی اندکی از تربت کربلا هم میخوام. خادماش به آدمهای آشنا میدن. و هرچیزی که از حرم نصیبت شد مال من، لطفا . این شبها برام خیلی دعا کن.