خاطره دانشجویی ۲

یکبار سر نمره با یکی از استادام دعوام شد، یعنی رفتم اتاقش برای دعوا!استاد جدید اومده بود و منم بقدری عصبانی بودم که استاد جدید با دیوار برام فرقی نداشت!حالا با استادی هم دعوا میکردم که به خونسردی تو کل دانشگاه معروف بود!

من با عصبانیت بهش میگفتم من این نمره را قبول ندارم و سر برگم داشتم با اون دعوا میکردم،هی استاد میگفت خانم پشتتون را به استادتون نکنید ، اینطرف میز من بایستید! آخرسر کار بجایی رسید که گفتم اه بس کنید دیگه!هی رو اعصاب منید با این رفتارتون!و در نهایت یک نمره  وادارش کردم اضافه کنه به نمرم!ترم بعدش دست برقضا با همون استاد جدید کلاس داشتیم ، که تا از دراومد تو ،نگاهش خورد بمن و بعد از سلام و معرفی گفت، بعضی از خانمها سر یک نمره حاضرن کله استادم بکنن:)))) امیدوارم با من به این مشکل برنخورن. انتظار داشت من خجالت بکشم که منم همینطور نگاهش کردم و اتفاقا من هرترم سر نمره باهاش مشکل داشتم:))))اینم یک خاطره دانشجویی دیگه؛)

من دانشجوی شری بودم!بعبارت بهتر همه شیطنت تحصیلیم تو دوران دانشجویی خلاصه شد:)))ولی تو محیط سالمی درس خوندم، برخلاف دانشگاههای امروز!

نمونش  اینکه توی دوران خوابگاهی بودن من ، ته خلاف بچه ها داشتن بی اف و صحبتاشون تا نیمه شب تو سالن خوابگاه بود!ولی چندوقت پیش یکی از دوستان هم اطاقیم تعریف کرد، وقتی به اون خوابگاه که تازه دوران ما اوج سختگیری بود رفته و با اجازه رفته تا تو اتاق سابقمون، تجدید خاطره کنه!گفت از در که رفتم تو ، رفتم توی دود چهارتا دخترسیگاری که اینقدر کشیده بودن که همه اتاق دود بود!تازه بوی چیز دیگه هم میومده! باور نکردنیه، ولی یک حقیقته متاسفانه! برای همین به همه دخترا و پسرا میگم، تحصیل تو شهرخودتون و زیرسایه پدر و مادر یا اگر تهران رفتید ، تو یک محیط خوابگاهی امن و با آدمهای مطمین امروز بهترین کاره. مراقب خودتون باشید.

خرابکاری های دوران دانشجویی!

دوران دانشجویی یکبار با همین دوستم که رفته بودیم عرفه ، تصمیم گرفتیم کلاس نریم. کلاسمونم ساعت هشت صبح بود با مدیر گروهمون!ساختمون دانشگاه ما حالت دایره ای داشت با قطر بسیار زیاد که مثل زندانهای ساواک تهران، راهرو در راهرو بود!دو طبقه و هرکدوم از قسمتها آسانسور خودش را داشت. البته تا جایی که یادمه ، بالاخره نیتونستی خودت را وقتی گم میشدی برسونی به دم در، ولی با بگیر و ببند و در بزار و دیوار بکش مدیریت جدید دانشگاه، ظاهرا گم بشی ، بدبختی:)))

داشتم میگفتم ، قرار گذاشتیم نریم و بجاش بریم کتابخونه که طبقه دوم بود. من از راه پله کنار در ورودی ، قبل از رویت شدن توسط استاد راهمو کشیدم و رفتم کتابخونه!ولی دوستم که حس کارآگاه بازیش گل کرده بود، رفته بود تا تزدیک کلاس که همکف بود و روبروشم یک ستون بود، پشت ستون قایم شده بود و استاد را درحال صحبت با یک خانمی دیده بود. این سرک کشیدنها کار را به جایی رسونده بود که استاد مشکوک شده بود و بدون هیچ حرفی، وسط مکالمش، اون خانومه  را رها کرده بود، اومده بود سمت ستون  و رفیق منم که فرار را به قرار ترجیح داده بود. 

از اونطرف بچه ها که از قرار ما خبر داشتن و قرار بود بگن ما نیومدیم، به استاد موقع حضور و غیاب گفته بودن نیومدن، استادم گفته بود، چرا اومدن، دیدمشون!یکیشون با من قایم موشک بازی کرده تو سالن:)))) از اونطرف من هرچی نشستم تو کتابخونه ، از دوستم خبری نشد!رفتم تو حیاط دانشگاه پیداش کردم، ناراحت و غصه خورده !تعریف کرد چه گندی زده، حالا هم میخندیدم، هم دلداریش میدادم که یکمرتبه دیدم یک آدم آشنا از کنارمون رد شد!بله، درست حدس زدید، استاد بود که کلاس را زودتر تموم کرده بود و آبرو و حیثیت جفتمون وسط حیاط رفت :))))نتیجه اخلاقی داستان اینکه، درست از کلاس فرار کنید:)))

قبلا ها اون اولین باری که وبلاگ نویسی را شروع کردم، همه دوستام آدرسش را داشتن. بی انصافها فقط میخوندن و دریغ از یک نظر!تا خبری بود که نمیدونستن زنگ میزدن هعی چی شده؟ کم کم روند آدرس دهی متوقف شد و حالا هرچی میگن وبلاگ داری؟مثل یک دروغگوی خوب میگم نوچ:)) خوب وقتی اونا بودن ، من نمیتونستم از احساسم بنویسم یا خیلی خاطرات دیگه، اینطوری برای همه بهتره:)))

دیروز نشستم وسایل های کلاسمو بالاخره از گوشه اتاق جمع کنم و سروسامونی به زندگیم بدم:||چه چیزهایی که پیدا نکردم و یادم رفته بود:))و چه چیزهایی که گم نکرده بودم؛)و پیدا نشد:)) کلا سه تا کارتن بزرگ وسیله جمع کردم. هرکاری کردم ، چیزهایی که درست کردم را نتونستم اهدا کنم به کسی و البته یک یا دوکارتنم باید پیدا کنم برای اونا:))تازه شانس آوردم زود جمع کردم، چون هی من کارتن پیدا میکنم برای جمع کردن وسایلم، هی مامان برای کارتن هام موردمصرف پیدا میکنن و قول سرخرمن میدن که برات پیدا میکنم اینقدر خسیس نباش، این دو سه تا که پیدا کرده بودمم ، نیت کرده بودن بدن خواهرم که قراره اسباب کشی کنه، شانس آوردم خودم سریع جمعش کردم و دوباره از دستم در نرفت:))))والا.

همین دیگه، چیزی یادم اومد پست جدید میزارم! امیر خواننده خاموش ، یکم فعال باش:)))

عرفه ای که گذشت

سال قبل با یکی از دوستانم رفتیم  دعای  عرفه ، موقع برگشتن  از کنار جوب داشتیم رد میشدیم که یکی  هل داد و دوستم افتاد توی جوب ، اومدم کمکش کنم که یک آقای نسبتا چاق افتاد رویش :)) من که غش کردم از خنده و اونم شانس آورده بود که جوب خشک خشک بود. بعد که بلند شد کشوندمش سمت دیوار تا حالش جا بیاد ، یکمرتبه یک خانمه هیکلی محکم خورد بهش و رفت توی دیوار بنده خدا:))))یعنی رسما از خنده دلمو گرفته بودم . اونم عصبانی. چون مسیر خونمون یکی نبود، اول ایستگاه خونه ما بود،نگاه به جمعیت کردم، بهش گفتم، من فردا هم به خونه نمیرسم:||همون لحظه اتوبوس کنار من ایستاد و منم که دیدم جمعیت داره حمله میکنه پریدم بالا که دیدم اون میخنده، زنگ زد و گفت واقعا قیافت دیدن داشت:))) ولی خودش تا نه و نیم مونده بود تا ماشین گیرش بیاد. واقعا عرفه باحالی بود و خوش گذشت، چون خیلی خندیدم. اما امسال ازدواج کرده بود و رفته بود شهردیگه، با مامان رفتیم یکجایی !فقط حس دعا اصلا بمن اصلا دست نداد، برای همین بدون دعا کردن اوندم بیرون:| امیدوارم شما برای منم دعا کرده باشید؛)

جمعه ای که گذشت

من  تفریح رفتن را بیشتر بصورت خانوادگی دوست دارم تا دوستانه. چون با دوستات که میری باید مراقب رفتارت باشی، ولی با خانواده خودتی و شیطنتهات. یکی از دوستانم تو یک گروه تلگرامی عضو هست که هر هفته جمعه میرن جایی.هرکسی دلش بخواد هزینه را واریز میکنه و جمعه سحر راه میوفتن. دوستم از بعد ماه رمضون هرکجا گفت بیا بریم، گفتم نه گلم!اینبار تهران میرفتن ، مامان گفتن برو ، شاید خوش گذشت. چون سفر قرار بود دخترانه باشه، قبول کردم و راهی شدم. بماند که چقدر دیر جمع شدن، از ساعت ۷ صبح با راننده که یک آقای جوون و بی حرف بود ، تموم کردن که ما آهنگ میخواهیم. اونم یک سی دی نی نای نای گذاشت و صدا تا آخر زیاد ، اینام از اول تا برسیم عوارضی رقصیدن و جیغ زدن. یکعالم به کارهاشون خندیدم. فقط نکته ماجرا این بود که آقایون گروهشون با ماشین شخصی پشت ماشین ما میومدن و خبر از توی ماشین نداشتن. خلاصه که رفتیم تهران ، جای دوستان خالی، اینقدر پیاده روی کردم که پشت هردوپام و ساق پام بی نهایت گرفته و دردناکه. دوستم میگفت تو بقدری ساکت نشستی که خودمم باورم نمیشه تو همون بانوی شیطونی باشی که میشناسم:)) راست میگه، من توی جمع غریبه ، همیشه ساکت و کم حرف و فقط تماشاچیم و بس. 

برگشتن یکی از آقایون اومد تو ماشین ما ، چون بقیه تهران کار داشتن و برنمیگشتن. چقدر سرآهنگ گذاشتن بحث کردن. میگفت از تهران خارج بشیم ، آهنگ بزارید ، بقیه نه و فریاد آقای راننده آهنگ بزار. آخرشم آقای راننده آهنگ گذاشت و بازم تا تهش زیاد کرد. بازم مسخره بازی کردن و خندیدیم. ولی خوب بقول بچه ها گفتنی اگر جامعه شناسی کنیم، از رفتار این آقایی که با ما برگشت خوشم نمیومد.یک نوع رفتار جلف داشت. مجرد بود و همرشته من ،  دانشجوی دکتری تهران! ولی با لیدر یا بقول گفتنی رهبر گروه ، طوری بد برخورد میکرد که انگار خانمشه!هزاربار گفتم، فرهنگ هرجایی فرق داره!فرهنگ شهر ما خیلی رفتارها را نمیپذیره وباعث حرف مفته. اینبار هم گردن مدیر گروه را گرفت.و حرف  پشت سرش زیاد بود.و صدالبته با دخترهای گروهشون، شوخی های جالبی نمیکرد، من واقعا از برخوردش بدم میومد و سعی میکردم ، حتی نگاهمم بهش نخوره.

هرچی خوش گذشت ، رسیدم از دماغم دراومد. بمامان گفتم بخاطر ترافیک و اینکه پادرد دارن نیان دنبالم. خودم با تاکسی برمیگردم. تاکسی گرفتم ، ولی چه تاکسیی ، دوتا آقا عقب نشسته بودن، منم بخاطر بعد مسافت و راحت بودن خودم نشستم جلو!که ای کاش نمی نشستم. وسط مسیر اونها پیاده شدن و من و آقای راننده بودیم. آقای راننده هم گیرآورده بود، روز جمعه ، ساعت نزدیک ده! شروع کرد بتعریف کردن یک مشت مزخرفات! هوا که گرم بود، ولی من از فشار روحیم، عرق از تمام صورتم میریخت. ساعتی نبود که دیگه تاکسی گیربیارم، وگرنه پیاده میشدم و تاکسی دیگه ای میگرفتم. یعنی هرچی اونروز خندیدم ، همون یک تاکسی از دماغم درآورد.

امشب با آبجی کوچیکه اومدیم خرید کنیم. مرده برای تبلیغ کارش که بگه عالیه  ، پوست گرفت داد دست آبجی کوچیکه !برای من تا پوست گرفت ، افتاد زمین، یک نگاه بمن کرد و یک نگاه به اون که افتاد زمین، بعد غش غش میخنده و میگه آبجی اصلا شانس نداری، مراقب خودت باش:||