مقوله ازدواج

مادرشوهرخواهرم با صلاحدید خودشون،خواستگاری را که صرفا از نظر مالی موقعیت خوبی داشتن و از هیچ نظر دیگه ای به من و خونوادم نمیخوردن را معرفی کردن. منم که فضول ،وقتی مامان با تلفن حرف میزدن ،میشه گفت به گوشی آویزون بودم:-D  ، مطابق معمول رقص ابرو میومدم که ردش کنید و من نمیخوام. خوب سوالات ایشون درباب وضعیت مالی خانواده و اینکه خونمون دقیقا کدوم قسمت اون خیابون هست!!!قبل فلکه که وضع مالیشون معمولا عالیتره یا بعد فلکه که مخلوط میشینن!! بنده رسمی هستم یا قراردادی!!!چقدر میگیرم و...

بعدشم مامان را بردم بیرون، خیلی حرف زدیم و گفتم درسته که دیگه هجده ساله نیستم و تقریبا از سن ازدواجمم گذشته و همه دوستانم در شرایط من ، دیگه دنبال سروسامون دادن بچه هاشون هستن و نه ازدواج!!! ولی من نمیخوام ازدواج کنم.بالاخره مامان متقاعد شدن ولی بعدش با اشک چشم گفتن برای آینده و تنهاییت نگرانم.بخصوص که تو شغل ثابتی نداری و میترسم اذیت بشی.خیلی حرف زدیم و مجبور شدم ،چندتا قول هم بدم.اما راضیم. چون ازدواج آدم خودش را طلب میکنه و من نیستم اون آدم. من با تنهاییم و پوسته ای که دور خودم کشیدم خوش و راضیم. طعنه ها و خنده ها و مسخره کردنهاشون،آخرین چیزیه که تو دنیا میتونه مهم باشه.

نمیدونم چرا این پست را نوشتم!!شاید تحت تاثیر پست وبلاگ نویسی که خاموش و اتفاقی خوندمش!!شایدم بخاطر خودم!!

روزانه نوشت

دیشب حالم از نظر روحی باز بهم ریخت و تا نیمه های شب عر زدم نه اشک ریختم.چون بالشخصه عوقم میگیره از این مدل بودنم و دلم میخواد برگردم به همون بی خیالی سابقم و گور بابای دنیا!!! 

خواب عجیبی دیدم و صبح که داشتم میرفتم سرکار یادم رفت از نت تعبیرش را ببینم،تا الان که یادم اومد و دیدم.شکر خدا که تعبیر خوبی داشت و یک پیام واضح برای من داشت.امیدوارم خدا کمکم کنه و از این رکود و افسردگی احمقانه که خودم باعثش شدم ،دربیام.

شیخ الجلبک اقیانوسی من ، خیلی دوست دارم.بوس بوس

ترشی مخلوط

امروز خبر رسید پسراستادم فوت شده، نزدیک به ده سال پیش تصادف کرد ،یک پسربچه که توی کوچه مثل تمام پسربچه ها فوتبال بازی میکرده!مدتها توی کما بود.اینکه میگن موهای طرف یکشبه سفید شد یک حقیقت محضه!من با چشم خودم دیدم که موهای مثل شبق  و یک دست سیاه استادم یکشبه سفید یکدست شد.خیلی دلم براش سوخت. از کما که دراومد، دیگه زندگی نباتی داشت و حالا خبر فوتش. واقعا ناراحت شدم.خدا رحمتش کنه و به پدر و مادرش صبر بده.

ٔ..............................

بالاخره  روز اخر نمایشگاه رفتم، برنامه های جانبیش خیلی جالبتر از خودش بود:)))))اینقدر برای پیدا کردن غرفه عمومی و کودکان ، دور سرم چرخیدم  و پیاده روی کردم که خیلی زود خسته شدم و سرم را زیرانداختم و بعد از خرید دوتا کتاب که فروشندش ادعای نایاب شدنشون را داشت و منم مثلا باور کردم و صدالبت که فقط بخاطر تخفیف فوق العادش بود خریدم:)))برگشتم از ۲۹ نمایشگاه!!!!


روزهای تکراری

,چون نمیتونم با پی سی بنویسم، و با گوشی مینویسم.عمرا یشه از شکلک استفاده کرد:))))

برای کاری باید کارتی را که دوسال از تاریخ اعتبارش میگذشت و مورد استفادم نبود را درست میکردم تا استفاده کنم.اما ،امان از تنبلی زیاد که تا یازده و ربع از تو جام تکون نخوردم.وقتی هم رفتم اقایون کنار هرباجه ای تجمع کرده بودن. و از اونجایی که درامر گرفتن کارت و سوال پرسیدن بی نهایت ادم بیخودی هستم،شماره که گرفتم ،مجبورشدم برم سوال کنم!!!

چون شماره من ۴۵۰ بود و اون لحظه تازه اپراتور شماره۲۱۰را خونده بود.چقدر بین صف اقایون کج و راست شدم تا کسی بهم نخوره که بماند،اخرشم  فهمیدم اصلا نوبت لازم نبود بگیرم و بیخودی خودمو علاف داشتم میکردم.اقای مسیول باجه کارت ،حوالم کرد سمت یک خانوم دیگه که تا من بجنبم،یک خانوم دیگه پریدجلوم تا کارش سریعتر راه بیوفته!!!

دوباره خانومه حوالم داد به اون اقاهه که اقای فراموش کار که اول مدارک اون خانومه را گرفته ،بمن میگه برو بشین تا صدات کنم و کارتت صادربشه!!!ووقتی دید خانومه ، مخاطب قرارش داد که اون مدارک من بود،گذاشت خانومه بره ،بعد رو کرد بمن که من فکر کردم مال تو بود.اخمهام را کشیدم توهم و نگاهش کردم ،چون دلیلی برای تو شنیدن نداشت.نه من اینقدر بی بی فیس هستم که بچه اون بحساب بیام و نه اون اینقدر پیر که جای پدرم باشه!!!

خلاصه نزدیک نیم ساعت صدور دوتا کارت طول کشید!!! اخرشم بجای ورقه رمز تو هوا گفتن رمزت اینه و برو بسلامت!!!  واقعا جا داشت از اینهمه تدبیر و دقت تشکر کنم که چون اونجا فراموش کردم،اینجا میگم ،مرسیییییی.

ٔٔ.........

چرا عنوان را نوشتم ر وزهای تکراری!!!

چون روزها  مثل برق و باد و تکراری میگذره!!گاهی دلشوره های بی بدیلم به جنونم میکشه  و دراخرمن هنوز ادم نشدم ،برای این عدم ادمیت هنوز هم پربغضم و هنوزم دلم صاف نشده!!! باید دید خدا چه تقدیری نوشته!!

خوشبحال اونهایی که کسی را دارن که هوای دلشون را داره من بیچاره که !!!نمیشه از هونوادت هم بیش ازتوانشون انتظار داشته باشی،چون اونها هم گرفتاری خودشون را دارن.از طرفی بزرگترین حامی یعنی خدا هم ،خوب ،من خدا را دوست دارم و رحمتش را باور دارم.ولی فکر کنم ،اونم از من حالش بهم میخوره و دیگه دوسم نداره.

خوب بسه دیگه،فعلا بای.

تکه زمین بدشانس

 رفتیم با ابجی کوچیکه سینما اا حال و هوای من که اینروزها ،فقط کافیه نگاه کنم به کسی تا اشک بریزم عوض بشه.فیلم پنجاه کیلو البالو را باید اسمش را تغییر بدن و بنویسن،فیلمی برای بی حیایی  ،فوق العاده مزخرف،فوق للعاده مزخرف و فوق العاده مزخرف بود.حداقل خوبی سالوادور خنده ای بود که روی لبهاتون میاد،اما این فیلم فقط بی حیایی و بی غیرتی به نمایش میزاره با اسمی که اصلا به محتوای فیلم نمیخوره و کاملا بی ربطه!!!

درهرصورت نیت نداشتم درمورد فیلم بنویسم،هدفم این بود که در مورد زندگی بنویسم.زندگی اون چیزی نیست که میبینی،زندگی شاید.....

بی خیال زندگی!!!بتازگی فهمیدم اون تکه زمینی که قراره قبر من بشه،بدشانس ترین ،تکه زمینی هست که خلق شده،چون اشغال ترین ادم زمین ،توش دفن میشه.همین