روز مزخرف

مرکزی که کلاس میرم، یکدوره کلاس گذاشته بود که عنوانش واقعا جذاب بود و شرکت تو این دوره برای محیط کاری من ، بنظر میومد واقعا خوبه و کارآیی داره. منم  که دنبال این دوره ها ، حاضر شدم ساعت ۷ صبح سرکلاس برم تا بتونم یک چیزی یاد بگیرم. هرچندبیدارشدن اونم شش  صبح توی تابستون برای من ستم بزرگیه:) ولی در جهت اعتلای خودم رفتم که ای کاش نمیرفتم. مزخرف بمعنای واقعی کلمه.

مرکزی که من کلاس میرم ، مختص خانومهاست . و خوب از نظر وضع سرمایشی  تو درجه افتضاح قرار میگیره و شما عملا پخته میشین  از گرما! اصرارشون به پوشش اداری هم کلافه کنندست. حالا من رفتم کلاس و دیدم با آقایون سریک کلاسیم:((این که واقعا حالمو اولش گرفت. استادی که بعنوان مدرس اومد، از اول گفت من اینطوری بودم، من اونطوری کردم ...بصورت خلاصش معنیش این بود که عرش خدا توی یک لحظه درهای رحمتش باز شده و خانم قدم رنجه فرمودن و پایین اومدن:(( به لحاظ تحصیلی هر دو ما توی یک رده بودیم که خوب برای من مهم نبود. مهم این بوذ که یک چیزی یاد بگیرم،

ولی خانم استاد دیگه ول نکرد ، برای کوبوندن من ، هرچی دلش خواست شروع کرد مزخرف گفتن و متلک پروندن و آقایون هم همراهی کردن! و صدالبته که خانم استاد جواب گرفتن و هستش را تف میکردن و آقایون در نهایت سگ محلی ، روبرو شدن:)))) تازه از خرشانسی من دو سه تا آشنای خودم اونجا بودن . یک آقا و دوتا خانم که هرسه را هم بنده بروی مبارکم نیاوردم آشناییم. چون نسبت من باهاشون به نوعی کاری بود:)))

 و در نهایت وقتی خانم یک مشت آدم بزرگ را مجبور به بازی با اعداد کردن ، تحملم تموم شد.چون تصوراتم و ذوقی که بخاطر این کلاس داشتم که باعث شده بود، من تنبل درحالی که دوشب خوابیده بودم، از پنج و نیم هیجان زده بیدار باشم . کاملا از بین رفته بود و عمیقا ذوقم خرد شده بود . به محض  پایان کلاس ، از جام بلند شدم و زدم بیرون و بخودم قول دادم ، دیگه با یک ظاهر زیبا خر نشم و ذوق الکی خرج نکنم. 

اینم از یک روز مزخرف!!!!

بمن توجه کنید.!

من نیتم منع کردن کسی نیست. چون واقعیتی هست که حتی درمورد خودمم وجود داره. نیاز به توجه و دیده شدن!کلاسی که میرم یک خانومی هست که مدعی داشتن دوتا مدرک مهندسی هست. و روزهای اول که شروع کرد برای من تعریف یک ماجرا،من باور کردم. چون معتقدم تا اثبات نشه کسی دروغگو هستش ، تا اونموقع راستگو میدونمش. همون ماجرا را جلسه بعد به شکل دیگه برای کسی دیگه تعریف میکرد که من اتفاقی شنیدم و واقعا شاخ درآوردم. از اون به بعد ماجراهایی که هربار به یک شکل جدید برای عده ای تعریف میشد و برای عده بعدی با همون مضمون ،ولی داستانی متفاوت تعریف میشد. مثلا داستان سقطی که تعریف کرد که سه روز بیمارستان بستری بوده و حالا که روز چهارم بود ،اومده بود کلاس و بالا و پایین میپرید!درحالی که همین اتفاق وقتی برای خواهرمن افتاد، تا یکهفته توی خونه ،همه جوره تحت مراقبت بود و ضعف شدید داشت!

یا حس اعتماد بنفسش که حتی استاد را قبول نداره و خودش را ازهمه بالاتر میدونه!کلا همیشه چیزی برای تعریف کردن داره تا عده ای دورش جمع بشن و...

همه کاری برای تو مرکز توجه بودن و دیده شدن میکنه. داشتم بهش فکر میکردم و دیدم این رفتار توی منم هست.شاید همین نوشتنهای افتضاحم توی وبلاگ از این سرچشمه میگیره که دلم میخواد دیده بشم و بهم توجه بشه. 

خیلی چیزها داشتم که برای دیده شدن بنویسم، ولی گاهی سکوت ،خودش بیشترین حرف را میزنه.

به آدمهای زندگیتون توجه کنید،حتی اندک. دلشون را نشکنید، شاید فردایی نباشه و حسرتش برای ابد روی دلتون بمونه.

یک مثقال زبان

واقعا حقیقتیه که میگن زبون آدم میتونه اون را به قعر جهنم ببره. شما با نیم مثقال زبون ،همونقدر که میتوتید ،دل کسی را بدست بیارید، میتونید قلب کسی را بشکنید و آه ابدی بخرید. 

بیایید یک کاری بکنیم، یک تصمیم جمعی ، حتی توی اوج عصبانیت، جلوی اون نیم مثقال زبون را هرطوری هست بگیریم و قلب کسی را باهاش نشکنیم. شاید اون شکستن قلب باعث یک درد بی نهایت برای ما بشه.دردی کهرهیچوقت فراموش نمیشه. همشم با همون یکذره گوشتی هست که توی دهان همه ماست.

نمیشه یکمرتبه عوض شد،بقول معروف سنگ بزرگ علامت نزدنه، ولی میشه کم کم خودت را تغییر بدی .حداقل بیایید سعیمون را بکنیم.

اولین دبیرستان شهر

امروز رفتیم اسم داداش کوچیکه را بنویسیم. چرا نسل جدید قدهاشون آب رفته؟!برام واقعارجای سواله!!!

دبیرستانی که داداش کوچیکه میره،اولین دبیرستانی هست که زمان رضاخان تو این شهر ساخته شده و میشه گفت تقریبا تمامی اجداد من توش درس خوندن.از اون مدرسه بزرگ چند هکتاری با اون باغ بزرگش ، کمتر از نصفش باقی گذاشتن و این دردناکه! خلاصه که جای همه دوستان خالی، اون سنگفرشهای قدیم و سقفهای گنبدیو در و پنجره های چوبی و قفلهای قدیمی  ، واییییییی اصلا حسمو نمیتونم بگم که چطور با لذت چرخیدم و نگاه کردم و تصور کردم آدمهای مهم زندگی من تو این سالنها راه رفتن، تو این کلاسها درس خوندن و تو اون باغی که یکسری آدم بی لیاقت از بینش بردن چرخیدن و از درختهای میوه اش میوه خوردن و روی صندلی های سنگی کنار حوض قشنگش زنگ تفریحشون را گذروندن.

کاش آدمهای بالیاقتی بودن که از این گذشته پرافتخار محافظت میکرد، حیف و دوصد حیف که....

طبقه دومشم که داداش کوچیکه نزاشت برم ببینم و هعی غر زد که تو با این نیش بازت که نگاه کردی،تا همینجاشم آبرو من را بردی.بیا بریم که بخواهی بری بالا میکشمت:)))و چنین بود که فقط یک طبقه را عاشقانه دیدم و اومدم بیرون و باز هزاربار افسوس جایی را خوردم که...

شستن چشم

اونهایی که امروز بعدچندبار غیبت توی کلاس دیدم، انتظار داشتن با مانتوی مشکی برم. ولی خوب من مشکی ندارم. راستش را بگم با رنگ مشکی مشکل دارم. من حتی ده سال پیشم که اون اتفاق افتاد و ...لباس مشکی نداشتم.یک مانتو مشکی محض رضای خدا خریدم که بشور و بپوش ،بپوشم. و دوتا لباس مشکی!حالا تو این اتفاق بازم من فقط یک مشکی داشتم که اونم یک تیشرت مشکی با لبه های یقه قرمز بود!تاریکترین مانتومم که ابی نفتی بود.کلا بخاطر علاقم به ابی ، هرچی میخرم،اکثرا ابیه:)))) حالام با این معضل !برای مراسمها مجبور به برداشتن مانتوهای مامان شدم:)))) حالا امروز که کلاس رفتم، درحالیکه همه میدونستن عزاداریم و صدالبته مانتوی مامان به درد من نمیخورد با مانتوی آبی نفتی خودم رفتم. درنتیجه همه چپکی نگاهم میکردن. خوب آدمهای خوب،شاید یکی واقعا نتونه سیاه بپوشه، دلیل عزاداربودن کسی ،سیاه پوشیدنش نیست.چشمها را باید شست،جور دیگر باید دید.