-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 بهمن 1395 10:11
در اینجا مینویسم: googhnos.blogsky.com
-
خداحافظتون
چهارشنبه 15 دی 1395 18:35
گاهی فکر میکنم شرایط آدمهارا تغییر میده، میتونه از خودراضی و خودخواه کنه و گاهی صبور و گاهی... تو این چند روز اتفاقات زیادی افتاد که نمیخواستم بنویسم و ننوشتم. اونهایی که با من بودن میدونن من برخلاف خیلی از وبلاگ نویسها که تعلق خاطری به صفحشون دارن، تعلق خاطری به صفحات مجازیم نداشتم و ندارم. حتی اولین صفحه ای که توش...
-
چرندوپرند
دوشنبه 13 دی 1395 22:35
امشب رفتم آزمایشگاه،چون ناشتا بودن لازمش نبود،برای همین شب رفتم . چقدرم بی انصاف خون ازم گرفت.سه تا شیشه خون پر کرد.دستمم تا نیم ساعت بعدش گز گز میکرد. اون چسبشم که آخر اومدم خونه و کندم پرخون بود. اوممممم دلم براتون بگه، رفتم لباس تو خونه برا عیدم خریدم دوسایز بزرگتر:)) بعد رفتم مانتو فروشی که همیشه میرم، مانتوهاش آف...
-
دیروزمان
چهارشنبه 8 دی 1395 10:38
دیروز را میشه به دو دسته تقسیم کرد.صبحش خیلی کسل و بیحال بودم، ولی ظهرش یک تلفن فوق العاده و هم صحبتی با یک آدم فوق العاده و عزیز و پیاده روی زیربارون درحال صحبت با تلفن و نیش بازی که اصلا و ابدا بسته نمیشد،یکعالمه انرژی بهم داد برای یک بعدازظهر وحشتناک توی دندونپزشکی! که بمعنای واقعی کلمه وحشتناک بود.من از بوی خون...
-
خصوصی۶
جمعه 3 دی 1395 13:06
-
من تموم شدم!
پنجشنبه 2 دی 1395 18:35
امروز وقت سونو داشتم، بماند که نمیخواستم انجامش بدم و تاریخ را اشتباه بمامان گفته بودم و از روی دفترچه بیمم دروغم لو رفت و شد جنگ اعصاب بین من و مامان! و درنهایت مامان موفق شدن و وقت گرفتن و رفتم سونو!من همیشه از سرکاربرمیگردم، بدو بدو دارم میرم توالت!ولی امروزهرچی چاییی و آب خوردم بی فایده بود:||اصلا انگار اقیانوس به...
-
یلداتون مبارک، عمرتون بشادی طولانی بشه:)
سهشنبه 30 آذر 1395 12:40
دیشب فهمیدم بهتره اصلا تو دعوا وارد نشم ،بهتره چون که برای خودم بزن بهادری هستم اصولی!درضمن خشمم غیرقابل مهار میشه! دیشب با آبجی رفتیم فروشگاه تا من یکسری چیزهایی که میخواستم بخریم. تمام مردم حمله کرده بودن، بطوری که باید چشم میچرخوندی تا سبد خرید خالی پیدا کنی و بری سراغ قفسه های خالی که همزمان که پرمیشد، خالی میشد....
-
فیلم دیشب و پ. ن
یکشنبه 28 آذر 1395 21:33
دیشب سالگرد ازدواج خواهرم بود.به همین مناسبت زنگ زدن و گفتن کی میاد بریم سینما!اون یکی خواهر که همسرش نبود گفت نمیام،بیام ناراحت میشه. من و آبجی کوچیکه اومدن دنبالمون رفتیم. قرار بود اول آس..وپاس را ببینیم که بلیطش تموم شده بود و سانس بعدیش مال یازده شب بود. قرار شد سلام... ممبیی را ببینیم. اگر ندیدین و عشق گلزا..ر و...
-
درهم برهم از همه چیز و همه جا
جمعه 26 آذر 1395 22:32
دوتا نوگل نوشکفته فامیل بالاخره رفتن سرخونه و زندگیشون، خداتومنم خرج لباس و آرایشگاه گذاشتن رو دست من:)) من واقعا نیت خرید لباس نداشتم، ولی به اصرار مامان رفتم یک لباس خریدم که کل مجلس عاشقش شدن و گفتن واقعا قشنگه:)))از اونجا که هیچوقت خدا راحت کفش بدست نمیارم ، وقتی تو اولین مغازه کفش فروشی، کفش ست لباسم پیدا شد،...
-
تخم مرغ چشم زخم و هدیه
پنجشنبه 18 آذر 1395 19:05
داداش کوچیکم تازه بدنیا اومده بود، رفتم یک تخم مرغ بردم که دور سرش بچرخونن و بعدم بشکونن برای جلوگیری از چشم زخم . که خواهرم یک کاسه داد دستم و گفت حیاط کثیف نشه ، بزن تو کاسه! منم رفتم و کاسه را بردم جلو که خاله جان خدابیامرزم بزنن تو کاسه، که خاله جانم گفتن واه کاسه چیه؟بعدم محکم کوبیدن کف حیاط و من با کاسه خالی...
-
خصوصی۵
پنجشنبه 18 آذر 1395 18:55
-
خصوصی۴
پنجشنبه 18 آذر 1395 12:15
-
من مردم
سهشنبه 16 آذر 1395 23:34
قرار بود یکسری از دوستای مامان بیان خونمون،مامان به هرکسی زنگ زدن، جز چند نفر همه آه و ناله کردن که شاید بیاییم!و در دعوت دخترها و عروسهاشون که گفتن واه اصلا !ما برا خودمون راحت میخواهیم باشیم. حالا دست بر قضا مامان این چند روز حالشون خیلی بد شد و مریض بودن.در نتیجه تمیزکاری گردن من بود، دیروز که حیاط را شستم ، به محض...
-
لوازم آرایشی و همسایه
یکشنبه 14 آذر 1395 12:46
پدرم هیچوقت لوازم آرایشی دوست نداشت،برای همین مادرم هیچوقت آرایش نمیکردن و تنها لوازم آرایشیشون یک رژلب و یک کرم بود. اولین لوازم آرایشی را خواهرم برام خرید، سال اول دانشگاه ،وقتی براش تعریف کردم موقع تموم شدن کلاسها از یک فرسخی توالت های دانشگاه بوی لوازم آرایشی میاد.بردم بیرون و بهم گفت هرچی دوست داری بخر، اونزمان...
-
خصوصی۳
پنجشنبه 11 آذر 1395 13:05
-
نمیدونم چی نوشتم
سهشنبه 9 آذر 1395 20:33
آدمها تو شرایط مختلف فرق میکنن ، توی گذر زمان فرق میکنن، یا بزرگ میشن یا ادای بزرگ شدن درمیارن. ولی یک چیزی را خوب یاد گرفتم، اگر کسی را دیدین که زیادی بی درد نشون میده ، مطمین باشید اینقدر درد تو زندگیش هست که به سر شدن رسیده. دیشب بحث یکی از هم کلاسیهای برادرم شد که بعد از اینکه مدرک ارشدش را گرفته قاچاقی از کشور...
-
قروقاطی
شنبه 6 آذر 1395 18:13
یک گربه خپل داریم توی حیاط خونمون ، خیلی خپله . بعد نکته بعدیش اینه که اصلا ترس و فرار توکارش نیست. خیلی راحت از کنارت رد میشه و میره، اگرم جیغی چیزی زدی با بزرگواری کامل رد میکنه و میره و میبخشه تو انسان خطاکار را !!! پارکینگ قلمرو شخصیش محسوب میشه و جرات داری وارد بشو!یکبارم که دوتا از دوستاش جلوی پارکینگ چنان گارد...
-
خصوصی
شنبه 29 آبان 1395 12:37
-
کنترل خشم!
پنجشنبه 27 آبان 1395 13:37
دیروز رفتم تهران ، برگشتن از ورودی ترمینال همه فقط یک جا میگفتن ! خانم شلمچه میرین؟! خانم چذابه؟! یک اتوبوس محض رضای خدا پیدا نمیکردی جای دیگه بره ! اگر میرفتن شهرما که تقریبا شاهراه اکثر شهرها محسوب میشه ، سوار نمیکردن ! یک اتوبوس مال ماقبل تاریخ میرفت شهرما ، که در عرض دو سوت پرشده بود ! از توی ترمینال دراومدیم و...
-
پرتوقع
سهشنبه 25 آبان 1395 12:27
پرتوقعی درد بدیست، ولی نمیدانم چرا توقعم زیاد است!!!!
-
در لحظه زندگی کن!
یکشنبه 23 آبان 1395 12:49
آدم باید از لحظه هاش استفاده کنه ، حتی اگر بعدش تلخی باشه. برای یک آزمایش فیزیک رفتیم توی بیابون تا فیلم پرتاب موشک را بگیریم. بار اول همه ساکت و دو نفر با گوشی زوم کرده رو موشک دستی داشتن فیلم میگرفتن که فیلم را بعد بزاریم روی گروهشون و نمرش را بگیره دانش آموز محترم . حالا هیچکدومم امید نداشتیم که موشک بره بالا، یک...
-
چرا پاک کردم
پنجشنبه 20 آبان 1395 16:57
یکی از دوستان گفت چرا مینویسی که پاک کنی، چون نیاز دارم تو اون لحظه خالی بشم و با کسی حرف بزنم، ولی بعدترکه برمیگردم میبینم نوشتم پر از یاسه و دلسردی میاره پس حذفش میکنم تا فضا سرد نشه. بهمین دلیل چندتا پست قبلی حذف شد و مرسی از نظرپرانرژیتون دوست جدیدم خانم یا اقای کوریون عزیز
-
مخاطب خاص دارد:))
یکشنبه 16 آبان 1395 13:01
-
پستی صرفا جهت بالا بردن اطلاعات عمومیتون:))
پنجشنبه 13 آبان 1395 00:13
امروز عصر در حالی که فکر نمیکردم زنگ بزنه ، زنگ زد. دستش درد نکنه
-
مرسی
سهشنبه 11 آبان 1395 21:17
از بس که گوشیم زنگ خور نداره ، کلا معلوم نیست کجای خونه رها میشه خواهرام معمولا وقتی با مامان کار دارن زنگ میزنن گوشی من ! امشب که گوشیم زنگ خورد ، یک حسی گفت قبل از اینکه مثل همیشه فکر کنم خواهرمه و بگم پیداش کنن و بدن دست مامان ، خودم نگاه کنم ! وقتی دیدم بقدری سورپرایز شدم از دیدن اون اسم روی صفحه که حتی نمیتونستم...
-
اول ماه صفر
دوشنبه 10 آبان 1395 23:46
فردا اول ماه صفر هست، لطفا صدقه بدین حتی ۵ تا تک تومنی باشه
-
قاطی الپاتی!
دوشنبه 10 آبان 1395 21:55
یک عکاسی هست نزدیک خونمون که مامان را میشناسه ! دلایلش را نمیتونم بگم بخاطر مسایل امنتیتی ! فقط یکی از دلایلش این بوده که قدیمترها در جوانی شاگرد دایی جانم بوده ! یکبار با خواهرها رفتیم پیشش ، هعی نگاه میکرد و کلافم کرده بود که گفت شما دختر حاج خانومید؟! گفتم بله ! نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت : من خواهرهاتون را...
-
آیا شما سواره به بهشت میروید یا پیاده؟!
شنبه 8 آبان 1395 21:04
نمیدونم شما هم اون جک را خوندین که یک بچه کلاس اولی روز اول مدرسه بشدت گریه میکرده و هرکاریش میکردن آروم بشه ، آروم نمیشده ، آخر سر زنگ میزنن پدرش که بیا ببر ! میاد و به بچش میگه چرا گریه مکینی؟ دخترک میگه اومدم مدرسه میبینیم اینهمه دختره ، دیگه شوهر در آینده گیر من نمیاد ! پدرش با اجازه میبرتش مدرسه پسرونه و نشونش...
-
پستک!
شنبه 8 آبان 1395 20:44
شوهر خواهرم از کیکی که پختم ، خورده بعد بخواهرم گفته بود این چیه بانو پخته؟! خواهرم ناراحت شده بود که به هنر دست من توهین شده ، منم میخندیدم و میگفتم فدای سرت برای اون نپخته بودم. یک همچین خواهرزن خوبیم من ---------- آبجی بزرگه امروز اومد و هعی از کیک خورد و هعی گفت اه چقدر شیرینیه ، اینجاش چرا اینطور شد ، اونجاش چرا...
-
کتابفروشی
شنبه 8 آبان 1395 20:36
خواهرم داشت میرفت بیرون ، بهش سپردم برام یک کتاب بخره ، اسم نویسنده را اشتباه گفتم ! هعی گفتم موضوع کتاب را بهش بگما ، آخرش گفتم مهم نیست ، اسم کتاب اینقدر معروفه که نیاز به گفتن موضوعش نباشه ! خواهرم یادش رفته بود اسم کتاب را ! اسم نویسنده را هم که من اشتباه گفتم ، هیچی دیگه فکر کنید تو کتابفروشی چه مخلوطی گفته بود...