خاطرات درهم

بچه که بودم ،فکر میکردم روزه بودن بمعنای گرسنگی و لبهای خشک شدست. برای همین تشنم که می د میرفتم سریخچال آب میخوردم ،بعد محکم دستمو میکشیدم رو لبهام که خشک خشک باشه.تازه بعد از این عمل دوباره حس تشنگی داشتم

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

چند روز پیشها نماز میخوندم ، داداشم ایستاد تا بعد من سرسجاده نماز بخونه،اینقدر خمار خواب بودم که چادرنماز را از سرم برداشتم و میدم دستش میگم اینو سرت کن تا من سجده شکرم را بر و و پاشم

ممنونم

متاسفم که دیشب ننوشتم، ولی اینقدر از فشار روحی شدیدی آزاد شده بودم که بعد افطار میشه گفت غش کردم.

اگرچه بیماری هنوز مشخص نشده چیه ، ولی دور از جونش اولین گزینه که سرطان خون بود و ما را به مویی وصل کرده بود ،رد شد. خدا را شکرکه،هزاربار خدا را شکر.حالا تا شنبه و مشخص شدن علت اصلی بیماری هنوز هم منتظریم. بازم بابت دعاهاتون ممنونم.

خواهش من

بچه ها یک خواهش از شما دارم

خواننده خاموش یا روشن فرقی نداره ، به هر دین و آیین و اعتقادی که هستید ،فقط یک کار برام بکنید.یکی از عزیزترین و نزدیکترین آدمهای زندگی من ، مشکوک به یک بیماری خطرناکه ، فقط ازتون خواهش میکنم دعا کنید اونی نباشه که همه میگن و خدا به خانوادمون رحم کنه و فقط یک بزرگنمایی درباره یک بیماری کوچیک باشه. ازتون خواهش میکنم دعا کنید.فقط دعا

ادامه پست قبل!

باتوجه به اینکه با گوشی پست میزارم،اگر استیکر بزارم.بهم دیگه اجازه نوشتن باقی متن را نمیده،منم که یادم میره و درست بعد از خرابکاریم یادم میاد.الان این ادامه پست قبله!

راستش یک بورسیه به یکی از دانشگاههای آلمان تو رشته من بود که یکی از دوستام برام متنش را فرستاد.هزینه زندگی و حتی سفرهای تحقیقاتیش برای کسی که تو بورس پذیرفته میشد را کلا به عهده میگرفتن،فقط یکی از شرطهاش دونستن زبان آلمانی بود که آزمون داشت و دومین شرطش یک مقاله بود که موضوعش را مشخص کرده بودن و ده نفر را بورس میکردن.

قدیمترها که جوون بودم و سر پربادی داشتم،کلاس زبان میرفتم.دختری همکلاسیم بود که میگفت دوست داره بیشتر زبانها را یاد بگیره و برخلاف همه با انگلیسی شروع نکره بود و اونزمان که حدودا ۲۳ ساله بود به پنج زبان از جمله آلمانی تسلط کامل داشت. این را که دیدم یادش افتادم و گفتم کاش منم به اندازه اون با اراده بودم،نه اینقدر سست و ضعیف و تو سری خور!

حقیقتش اگربلد بودم بطورحتم تو این بورس منم شرکت میکردم تا برم. تا مثل کسی یاد بگیرم کندن از تعلقات چه مزه ای داره و مثل اون هرگز هوس برگشت هم بسرم نمیزدم. منم مثل اون یک پیغام میزاشتم که دعا کن کارهای رفتنم درست بشه و خداحافظ!

حیف که بیعرضم و دست و پا چلفتی ، وگرنه باید تا حالا کمر همتم را بسته بودم برای رسیدن بخواستم. من یکی از اون آدمهای بی عرضم که عادت کردم عدم تلاش خودم و پخمه بودنمو بندازم گردن تقدیر و سرنوشت. درحالی که اگر روراست باشم، فقط من مقصرم و بس!

دلم پربود ،نوشتم.انتظار ندارم چیزی از سرتعارف بگید. بازم خدا را به داده و ندادش شاکرم.

روزی از روزها

دیشب افطار را بیرون خوردیم،چندجا رفتیم که مراسم بود و بالاخره لحظه اذان رسیدیم یکجا که ما اخرین نفراتی بودیم که سالنشون جا داشت و دست برقضا سالن متعلق به همسفرمکمون بود که اون ما را شناخت و ما هم بعد بیرون اومدن از رستوران و کلی فسفر سوزوندن یادمون اومدکه ایشون دشداشه میپوشید و عربی بلد بود و شاعرهم بود و از بس توی اون سفر از شعراش خوند و کمک رییس کاروانمون که یک جانباز بود ، که از ناحیه پا مشکل داشت .تو ذهن همه خوب مونده بود. 

بخاطر غذای چرب و سنگین رستوران ،سحر میل به هیچی نداشتم و اینطور شد که امروز بدترین روز برای من بود و عملا حالم نزدیک افطار واقعا بد بود