یلداتون مبارک، عمرتون بشادی طولانی بشه:)

دیشب فهمیدم بهتره اصلا تو دعوا وارد نشم ،بهتره چون که برای خودم بزن بهادری هستم اصولی!درضمن خشمم غیرقابل مهار میشه!

دیشب با آبجی رفتیم فروشگاه تا من یکسری چیزهایی که میخواستم بخریم. تمام مردم حمله کرده بودن، بطوری که باید چشم میچرخوندی تا سبد خرید خالی پیدا کنی و بری سراغ قفسه های خالی که همزمان که پرمیشد، خالی میشد. یاد اونموقع افتادم که اون پیشگو گفته بود ، دنیا تو فلان تاریخ تموم میشه، حتی کالاهای تاریخ مصرف گذشته فروشگاهها هم برای یک حرف مزخرف فروخته شد، الان هم همون غوغا بود!

بعد از خرید خواهرم رفت تو یک صف و منم رفتم بقیه چیزهایی که میخوام را بردارم تا نوبتمون بشه، وقتی داشتم میرفتم سمت خواهرم، دیدم یک صف خلوته، رفتم تو اون صف ، و چون موبایلم همراهم نبود و فروشگاه شلوغ و صدا به صدا نمیرسید با دوساعت بال بال زدن ، خواهرم را متوجه کردم که با چرخ بیاد این سمت!همزمان یک آقا پشت من با چرخش ایستاد. خواهرم که اومد راه نداد چرخش را بیاره تو صف، بروی مبارکم نیاوردم و ایستادم،وقتی نوبت ما شد، آقاهه به خواهرم گفت خانم فرهنگ داشته باشید و توی نوبت حرکت کنید که حرصم دراومد و با خشمی کامل بهش گفتم من تو صف بودم شما اومدی، شروع کرد که نبودی، گفتم من ایستاده بودم.دید من راست میگم ،برای اینکه دروغگو نشه گفت ، بدون چرخ ایستاده بودی، چنان چشم غره ای بهش رفتم که خواهرم قبلا بهم گفته بود اینطوری به کسی نگاه نکن ،خیلی وحشتناک میشی !گفتم شما تو نوبتتون بایستید و صف را رعایت کنید.بی چرخ و با چرخ نوبت منه.و چنین بود که عقب ایستاد!

..................

در حین نوشتن این پست شوهرخواهرم زنگ زد خونمون،صداش را نشناختم . اونم میگه چطوری خوبی؟نزدیک بود تلفن را قطع کنم و بهش بگم مزاحم... خوب شد پرسیدم شما، وگرنه چی میشد:))))

فیلم دیشب و پ. ن

دیشب سالگرد ازدواج خواهرم بود.به همین مناسبت زنگ زدن و گفتن کی میاد بریم سینما!اون یکی خواهر که همسرش نبود گفت نمیام،بیام ناراحت میشه. من و آبجی کوچیکه اومدن دنبالمون رفتیم. قرار بود اول آس..وپاس را ببینیم که بلیطش تموم شده بود و سانس بعدیش مال یازده شب بود. قرار شد سلام... ممبیی را ببینیم. اگر ندیدین و عشق گلزا..ر و بنیا..مین نیستین توصیه میکنم نبینید.از هر فیلم هندی که ذیدین ، مزخرفتره.بقول معروف فقط آب بسته به فیلم و رفته. بالشخصه اگر با لب تاب فیلم میدیدم،فکر کنم سرش به تهش پیوند میخورد و میشد پنج دقیقه فیلم و تمام.اصلا بازی گل...زار را دوست ندارم،چون به نظرم از بازیگری فقط قیافه داره. اونهمه خیر سرشون صحنه عشقی داشت، یکذره شما احساس تو صورت این پیدا میکردین جایزه داشتین.آخرشم که معشوقش مرد ، گریه مسخرش باعث شد از شدت خنده شونه های من بلرزه.

فقط بعضی صحنه هاش برام سخت بود، چون یادآور یک تلخی بود که سعی کردم فراموش کنم ، اگر کنه از ذهنم جدا بشه.

امروز سرکار یکمرتبه حالم بد شد،بقدری حالم بد بود که وقتی رفتم مرخصی بگیرم همه گفتن تو چرا اینطوری شدی؟! برو معلومه افتضاحی:(

پ.ن : عزیز دلم، قربان تو بشم، امروز یکشنبه بودا !! ریاضیت را تقویت کن عزیزم. اونی که نوشتی برا روز قبل بود که نبودم. تو هم مثل خودم اینهفته با تعطیلی شنبه روزها را قاطی کردی:))))راستی در مورد اون موضوع ،منم مثل توام:))

درهم برهم از همه چیز و همه جا

 دوتا نوگل نوشکفته فامیل بالاخره رفتن سرخونه و زندگیشون، خداتومنم خرج لباس و آرایشگاه گذاشتن رو دست من:)) من واقعا نیت خرید لباس نداشتم، ولی به اصرار مامان رفتم یک لباس خریدم که کل مجلس عاشقش شدن و گفتن واقعا قشنگه:)))از اونجا که هیچوقت خدا راحت کفش بدست نمیارم ، وقتی تو اولین مغازه کفش فروشی، کفش ست لباسم پیدا شد، واقعا ذوق کردم:)))هرچند با اون پاشنه ها سرجمع ده قدمم نمیتونستم راه برم:||من از همهمه حتی عروسم قشنگتر بودم و همه نگاهم میکردن:))) خودم میدونم خیلی خوشگلم شما ندیدین که بگید:)))برای همین خودم گفتم:||

فرداشم تهران وقت دکتر داشتم، از سرکار اومده و نیومده بدو بدو لباس عوض کردم و با آبجی کوچیکه رفتم تهران!از اونجا که شنیدم برف و بارونه با چکمه های بلند رفتم. خوب مطب دکتر یکجایی با سراشیبی تنده که باید بری بالا و اگر ماشین شخصی نداشته باشی، تاکسی خور نیست و واقعا اجدادت جلوی چشمهات میاد ، که اجداد من سه دور تو رفت و برگشت بندری رقصیدن با من که بریم بالا و برگردیم پایین!یعنی کار بجایی رسید که به دمپایی پلاستیکی هم راضی بودم اونموقع:|| اوممممم براتون بگم یک ساندویچ به چه بزرگی توی مترو هم خوردم که دیگه جای نفس نداشتم، ولی دلم لواشکم میخواست:))))از دست رفتم کلا:)))خواهرم میگه اینقدر داغون شدی که باید از نو بکوبن و بسازنت:|| راستی عروس نی نی داشت، من نمیپسندم، ولی امیدوارم نی نیش سالم و سلامت بدنیا بیاد. یا علی

تخم مرغ چشم زخم و هدیه

داداش کوچیکم تازه بدنیا اومده بود، رفتم یک تخم مرغ بردم  که دور سرش بچرخونن و بعدم بشکونن برای جلوگیری از چشم زخم . که خواهرم یک کاسه داد دستم و گفت حیاط کثیف نشه ، بزن تو کاسه! منم رفتم و کاسه را بردم جلو که خاله جان خدابیامرزم بزنن تو کاسه، که خاله جانم گفتن واه کاسه چیه؟بعدم محکم کوبیدن کف حیاط و من با کاسه خالی برگشتم تو:)))

خاله جون خدابیامرزم ، برای مامانم که حال نداشتن و مریض بودن با یک ذغال تخم مرغ سیاه کردن، هرکاری کردن تخم مرغ سنگ شده بود و نمیشکست تو دستشون. آخرش گذاشتن تو دستم و گفتن خاله برو بنداز از بالای دیوار تو کوچه، منم رفتم از بالای دیوار شوتش کردم تو کوچه که یکمرتبه صدای آخ یکی بلند شد:))))هرچی گفته بود و من نشنیدم بخودش، چون من خنده کنان در رفتم:))

خواهربزرگم تازگی آنفولانزا شده و هیچ درمانی پاسخ نداده، بمن گفت یک تخم مرغ برام دورسرم بگردون و بشکون و یکمشم کف دست و پام بزن که چشمم کردن، باز کاسه بدست اومدم و دور سرش چرخوندم و محکم کوبیدم تو کاسه که زردش از تو کاسه شوت شد بیرون و خورد تو صورتش:)))) یعنی غش کرده بودم از خنده و فرارم میکردم:))

.........................

امروز یک عروسک خوشگل هدیه گرفتم ،خیلی ناز و خوشگله، از وقتی گرفتم تو بغلمه، هرکی دیده معتقده خیلی ناز و خوشگله:)))مرسی از هدیه دهنده:))

خصوصی۵

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.