خصوصی۵

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خصوصی۴

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من مردم

قرار بود یکسری از دوستای مامان بیان خونمون،مامان به هرکسی زنگ زدن، جز چند نفر همه آه و ناله کردن که شاید بیاییم!و در دعوت دخترها و عروسهاشون که گفتن واه اصلا !ما برا خودمون راحت میخواهیم باشیم. حالا دست بر قضا مامان این چند روز حالشون خیلی بد شد و مریض بودن.در نتیجه تمیزکاری گردن من بود، دیروز که حیاط را شستم ، به محض اتمام بارون شروع شد!یعنی اشک من را آسمون درآورد با اون باریدنش!

دیشب که رفتیم خرید میوه، هرچی من بمامان گفتم دو درصد احتمال بدین دخترا و عروسهاشونم بیارن، ماماان گفتن نه بچه،تو که نمیدونی!حالا امروز همه اون آه و ناله ها با دختر و عروس اومدن، اصا یکوضعی !خونمون شبیه به حمام زنانه بود. بقدری جمعیت ناگهانی زیاد شد و حتی اونا که به یقین گفته بودن نمیانم اومدن که من سرسام گرفتم. حالا خوبه میوه کم نیومد. سه بار کتری به چه بزرگی آب کردم و مثل یک آبدارچی خوب هی چایی دم کردم استکان شستم و خشک کردم و چایی دادم.تازه در برخی موارد خودشون اومدن و چایی ریختن. آخراش که دیدم دارم زیر بار این همه صدا دیوونه میشم،بمامان گفتم من کارام را کردم ، و رفتم پیش داداشا:)))

وقتی رفتن رسما تو خونمون بمب ترکونده بودن، من و آبجی کوچیکه ، من میشستم خشک میکردم و تو کابینت میزاشتم و اون دور خونه را جمع میکرد ، دقیق دوساعت همین کار را کردیم. آخراش رو پا نبودم. تو مهمونی هم من که کلا انگشتر دست نمیکنم برای اولین بار یک انگشتر انداختم ذستم که هرکسی رسید چنان این انگشتان بیچار ه من را فشار داد و انگشتر فرو رفت تو دستم که آخراش فقط سرانگشتاشون را لمس میکردم و نمیزاشتم دستم را فشار بدن.همه ماچها هم که تو هوا زده شد:)))۲۵ کیلو مواد آرایشی زدن بصورتم و رفتن. تازه باز آبجی کوچیکه را بزرگتر دیدن:)))مسیله برای من فان هست.تفاوت ما تو اینه که اون اهل زینگول پینگول دخترونست و مثل همه دخترا ناز و ادا داره و لباس پوشیدن و آرایشش با من فرق داره و من ساده تر و بدون آرایش و زینگول راحت میگردم. برای همین همه فکر میکنن اون بزرگتره نه من:))) خلاصش که من امشب مردم. اینم شرح ماوقع مردنم بود:))

لوازم آرایشی و همسایه

پدرم هیچوقت لوازم آرایشی دوست نداشت،برای همین مادرم هیچوقت آرایش نمیکردن و تنها لوازم آرایشیشون یک رژلب و یک کرم بود. اولین لوازم آرایشی را خواهرم برام خرید، سال اول دانشگاه ،وقتی براش تعریف کردم موقع تموم شدن کلاسها از یک فرسخی توالت های دانشگاه بوی لوازم آرایشی میاد.بردم بیرون و بهم گفت هرچی دوست داری بخر، اونزمان تازه رژهای حجیم کننده لب ، اومده بود. منم یک رژ حجیم کننده خواستم. از بقیش خوشم نیومد.وقتی زدم همه خندیدن و گفتن همه صورتت شد لب! همین شد که دیگه اون رژ را نزدم. تا چندسال پیش یادگاری نگهش داشته بودم که به اصرار مادرم  دور انداختم!

دیگه نخریدم و هروقت احساس نیاز کردم که مواقعش خیلی نادر بود، به وسایل خواهرم دستبرد زدم:)) تا اینکه وقتی رفته بودیم  سمت کرمانشاه ، همون جاها خواهرم برام یک کیف لوازم آرایش چرم خوشگل خرید، مادر هم گفتن زشته تو هیچی نداری، برات میخرم و باید استفاده کنی. گرچه همه چیز را از بهترین خریدن و کیف پر شد، ولی من هنوز تمایلی به استفاده ندارم.چون پاک کردنش سخته و منم حال ندارم:)) فقط بینشون رژم را دوست داشتم. خیلی خوشرنگ بود، خواهرم  گرفت تا استفاده کنه و دیگه برنگشت رژم، چون شوهرخواهرم ازش خوشش اومده بود و گفته بود قشنگه و خواهرمم گفت این مال من و تو برو برای خودت یکی دیگه بخر!

دیگه مارکش و رنگش را پیدا نکردم ، تا دیشب که با مامان رفتم بیرون ، بمامان گفتم بریم رژ بخرم! رژ نمونه خوشرنگ بود، وقتی خریدم و اومدم استفادش که کردم یک رنگ قرمز جیغی بود که آبجی کوچیکه بلند میخندید و میگفت خدایی تو این رنگ جیغ را برای چی خریدی:))) اینم قرارشد بدم یکی دیگه تا صدسال بعدی یکی دیگه بخرم، حالا شما رژ خوب مارک خوشرنگ اگر سراغ دارید، مارک و کد بگید من برم بگیرم. عروسی اون دو فامیل نوشکفتس و من  که فقط رژ میزنم، ندارم:))

..............................................

من اصلا همسایه نمیشناسم، غیر از این یکی دوتای بغلی:))ولی جالبه که بقیه منو میشناسن:)) بعد داشتم برمیگشتم خونه ،یک خانم پیر ایستاد و احوال همه را هم پرسید، من که از رو نرفتم همه را جواب دادم و دم در اینقدرمعطل کردم تا بفهمم کی بود. دیدم چه آبروریزی بود که من نشناختم، ولی اون منو از کجا میشناخت:))


خصوصی۳

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.